برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

از سنسورها.

هوا تاریک و روشن دمِ صبح بود که الف. به ب. گفت به سنسور می‌ماند. ب. غلت زد و کج شد و هوشیار پرسید که یعنی چی. الف توضیح‌های بریده‌ای می‌داد، مژه‌های بلندش را بهم می‌ساباند و می‌گفت جرأت نمی‌کند تکان بخورد چون ب. خیلی سریع بیدار می‌شود و ازش می‌پرسد چرا خابش نمی‌برد. ب. گفت: «ها. آره خب.» الف. به سرعت سُر خورد توی خاب  و ب. را با حجم نورهایی که کم‌کم اتاق را روشن می‌کردند، تنها گذاشت. ب. وقت نکرد توضیح بدهد که وقتی بیدار می‌شود و صدای الف. را کنار خودش بازیابی می‌کند، دیگر به هیچ‌چیز وصل نیست. یا وقتی نیم‌رخ خابش را در پس‌زمینه‌ی کتابخانه‌های بلند اتاقش می‌بیند. زیرلب زمزمه کرد: «بخاب جانم. دمِ صبحه.» و خودش را بیشتر توی آغوش الف. گلوله کرد تا از سرمای صبحگاهی روز، در امان بماند.