هوا تاریک و روشن دمِ صبح بود که الف. به ب. گفت به سنسور میماند. ب. غلت زد و کج شد و هوشیار پرسید که یعنی چی. الف توضیحهای بریدهای میداد، مژههای بلندش را بهم میساباند و میگفت جرأت نمیکند تکان بخورد چون ب. خیلی سریع بیدار میشود و ازش میپرسد چرا خابش نمیبرد. ب. گفت: «ها. آره خب.» الف. به سرعت سُر خورد توی خاب و ب. را با حجم نورهایی که کمکم اتاق را روشن میکردند، تنها گذاشت. ب. وقت نکرد توضیح بدهد که وقتی بیدار میشود و صدای الف. را کنار خودش بازیابی میکند، دیگر به هیچچیز وصل نیست. یا وقتی نیمرخ خابش را در پسزمینهی کتابخانههای بلند اتاقش میبیند. زیرلب زمزمه کرد: «بخاب جانم. دمِ صبحه.» و خودش را بیشتر توی آغوش الف. گلوله کرد تا از سرمای صبحگاهی روز، در امان بماند.