برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

چهل و هفت.

یه قسمتی هس تو «فمیلی‌گای»، یادم نیس دقیقاً قضیه‌اش چیه اما کلن پیتر برمی‌گرده به لوییس می‌‌گه اگه من جای جیزِز بودم نمی‌ذاشتم باهام اون‌طوری رفتار کنن. بعد فلاش‌بک می‌خوره به تصورات پیتر، پیتر شده عیسای ناصری با تاجی از خار به سرش و یه عبای سفید ژنده به تنش، دستاشو بستن به سنگ و خابوندنش، دارن محکم شلاق ‌اش می‌زنن و اونم با هر ضربه داد می‌کشه. بعد یهو پیتر بلند می‌شه وایمسته و با یه حالت خیلی شاکی و دست به کمری، به جلاّده می‌گه. هِی. استاپ ایت. استاپ ناو. دتس کامپیلیتلی ایناف. جلاّده هم خجالت‌زده می‌گه اکی، و سرش رو می‌ندازه پایین. فارغ از ابزرد بودنِ بی‌حد و حصرِ فضا، جا داره بگم این دقیقاً اون کاریه که من می‌خام با ناخودآگاهم بکنم. دستِ ناخودآگاهُ بگیرم و به حالت تهدید بش بگم حاجی تمومش کن این خابا رو. این به گــ.ــا دادن‌ها رو. بسه دیگه. اونم بگه باشه و چشم و فیلان.

فکر کنم سی‌هزارمین باری بود توی این هفته که داشتم خابش رو می‌دیدم. خابِ این که همه‌چیزش عوض شده، خونه‌اش، ماشین‌اش، انصراف دادنش از دانشگاه، الّا اخلاقِ سگی‌اش. نمی‌دونستم تو خاب، که دوسش دارم یا نه. انقد نگرانِ چه‌جوری به نظر رسیدنِ دیدارمون بودم که اصلاً فک نمی‌کردم به این چیزا. یه چیزایی گفت راجبِ این که من باید با ن. پِلِی کول کنم. گفتم باشه. ن. اومد و من اونقد آروم بودم که اصن نرسید به پلی‌ کول کردن باهاش.

بعد از خاب بیدار شدم و احساس کردم اَی بــــابـــــا. من هزارساله همین‌جای گذشته‌ام گیر کردم. ناخودآگاهِ عزیز، لطفن تمومش کن. تمومش کن دیگه واقعن.

چهل و شش.

آفتابِ نیمه‌جانِ ظهرِ پاییز، می‌زند روی نرده‌های بیمارستان شریعتی و صورتم را هاشور می‌زند.  «لانادِل‌ری» دارد یک‌چیزهایی می‌گوید راجب همه‌ی از دست‌دادگان و من با خودم فکر می‌کنم که بهتر نبود منتظر می‌ماندم؟ تا ابد، با یک پلیور سفید رنگ و پاهای لاغر و کبود، با زخم‌های وسیعی روی پا و بریدگی‌ای روی انگشت‌های دست؟ بهتر نبود آن‌قدر می‌دویدم تا نفسم ببرد، نفسم تمام شود و دو زانو بیفتم روی زمین؟ بهتر نبود چشم‌هایم را می‌بستم و منتظر می‌ماندم؟ منتظر کسی که بیاید، منتظر نوری که از پشتِ شیشه‌های رنگی مسجدی یک دفعه ظهور کند به زندگی‌ام و زندگی‌ام را بکند یک ظهر دلچسب تابستانی؟
دلم می‌خاهد برگردم پای همان نرده‌ها. و دراز بکشم روی آسفالتِ خنک و زبر، در میانِ رفت و آمدهای شلوغ و زل بزنم به ماه. و آن‌قدر بمانم، آن‌قدر شب باشد، که تمام خستگی‌ها از لای منافذ پوستم بخار شوند بیرون
پ‌ن: بخشی از جهان که قسمت می‌کنی، و بخشی از جهان که برای خودت نگه می‌داری. همیشه خطِّ سیاه و ضخیمی بین این دوتا هست سبا، و نه می‌شود رد شد، نه می‌شود در یک‌سویش ماند.