برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

هشت.

شب‌های بعدِ مهمانی را آدم باید توی خانه‌ی خودش باشد. تنها باشد و درِ تراسِ اتاقِ کوچکش را باز بگذارد و باد از روی دیوارهای سیمانی بزند توی اتاق. باید توی تخت وول بزند و پتو را بکشد روی دست‌ها و پاهای از رقص دردناکش. نباید کسی آن دور و بر باشد. هرازچندگاهی یکی از دوست‌های نزدیک اس‌م‌س بزند و بپرسد: «چطور بود؟» و آدم هم جواب ندهد. برود توی نخ آن یکی پسر و این یکی پسر که باهاشان رقصیده و هی به خودش بگوید: «یعنی چه‌طوریاس؟» و بازهم آدم ــ به خودش ــ جواب ندهد. خلاصه این که این سرِ سنگین و تنِ خیلی لخت و دست‌ها و پاهای ورم کرده و چشم‌های خیس و گلوی خراشیده از جیغ‌های سرخوشانه، باید برای خودِ آدم بماند که ذره ذره، خوشی‌شان را پس بدهند و بروند. آدم نباید برگردد خانه که مادر و پدر شاکی‌ از دیر برگشتناش را ببیند، آدم نباید از مواجهه واهمه کند. یک‌جاهایی آدم باید برای خودش باشد، نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد