گفتی: «نترس دیگه. همهچی تموم شده.» و من فهمیدم میشه تموم
شد و نترسید. تابِ موهات بلند بود و میاومد تو مشتِ منی که سرم رو پات بود. رو
پات یا رو شونهات؟ چه توفیری داره اگه تو، فقط و فقط، یه نقطه یاشی تو گذشتهای
که مثلِ تنم با خودم همهجا میبرمش؟
اونقد روشنه گذشته، که نورش داره چشمامو از کار میاندازه،
ولی من نترسیدم. وقتی رسیده بودیم اون بالا به خودم گفتم بپر، و پریدم. ولی نمیدونستم
تا کجا میرم پایین. تا کجا، تا کِی. فهمیدم ترسی نداره معلق بودن. حالا کمکم
داره خوش میگذره. باد میآد و میپیچه توی موهای من که تا اندازه موهای تو تابدار
و بلند نشن، دست از سرم برنمیدارن. از باد بَدتر خاطرهی توئه. تصویر زندهی
انگشتات وقتی فاکِ از خنده خمشده نشون میدادی، و تصویرِ سکوتِ ناشی از همفهمیای
که زور میزدیم توکلمه جاش کنیم. بدتر از تصویر تو، تصویرِ «لاوِر»اِتئه. خندههاش
وقتی داشت سعی میکرد یه چیزی رو بم بگه که درست نمیفهمیدم. چیزی زندهتر از اونشب
هَس؟ چراغای زرد و بوی چای اِرلگری مبل چرمسفید و صدای اتوبان. اون شبی که
اومده بود از سا. حرف بزنه و من زدم زیر گریه و بغلم کرد؟ و من اون گوشه نَ. رو
دیدم که لبهای منقبض شدهاش داشتن به حالِ من دل میسوزوندن؟ نه. به حالِ من نه.
نَ. هیچوقت نتونست به حالِ هیچکی جز خودش دل بسوزونه. اشک توی چشماش اونقد زیاد
بود که نمیذاشت بقیه رو ببینه.
چنتا قارهی دیگه باید برم که خابِ
هیچکدومتونو نبینم؟ چنتا خیابون دیگه رو باید تو بارون بِدواَم؟ چنتا آدم دیگه
باید بیان تو زندگیام، که خاطرهی تو رو بشورن، بتکونن و بدن دست باد که ببره؟