کیفِ چرم همینطوری کجکی افتاده رو تخت. سوتینام رو درآوردم و انداختمش گوشهی اتاق. بیست و پنجِ مرداده، و من سردمه و پتو رُ پیچیدم دور خودم. لبتاپ داره تقلا میکنه واسه دانلود کردن و پخش کردنِ همزمان. نمیکِشه و من میبندم پنجره رو. چراغِ اتاق خاموشه و فقط یه اسپاتلایتِ برقی که از ایکیا خریدم وسطِ لبهی تختم روشنه و نورِ گرد و تیزی رو انداخته روی سفیدیِ چرکمردهی تختم. من هی بیشتر میرم تو پتو. به اون دو نخ سیگاری فک میکنم که پوریا انداخت بیرون امروز، و واسه اولینبار به خودم میگم کاش میگفتم نندازه دور. یه آهنگی داره پخش میشه که سه چهارِ تا نتِ سادهاش از کلِ آهنگ شونههامو میگیرن و منو فرو میدن تو آب. آهنگه رو به شکل کامل دوست ندارم و هی مجبورم وقتی رسید به وسطش بزنم از اول پِلِی شه. به شب بودن فکر میکنم. به این که خابیدن یه انتخابه یا نه. به تقلاهای بیاندازه بیمارم فک میکنم واسه خابیدن که تا پنجِ صبح طول میکشه و به این نتیجه میرسم که نخابیدن قطعن یه انتخاب نیست. از پوریا پرسیدم بیداره یا نه که جوابمو نداد. هر چیزی رو واسه آدما مجبورم هی و هی توضیح بدم. کی. هی اساماس میزنه: «چی؟» و جوابای به نظر بیربط میده. منتظرم تا حالم از وضعیت بهم بخوره که نمیخوره و تو یه لحظه به نظر میرسه همهچی تا ابد همینطوره. و اون لحظه هی داره کش میآد. کاش دستِ کم آهنگه تا آخرش مثِ اولاش بود و اون خانندهی احمقِ خرش سعی نمیکرد واسه تاثیرگذاریِ هرچی بیشتر از تو ماتحتش صدا در بیاره برامون.
پن My Wine In Silence از .My Dying Bride اینه آهنگه.
پن: حسِّ مضحکییه در نهایت. حسِّ این که اگه بری سفر، هیچکس دلش عمیقاً برات تنگ نمیشه. میدونی که چقدر غلطه این فاز که بخای کسی برات دلتنگی کنه. (میدونی؟) اما این همه نوشته و عکس از سوراخای زندگیات میریزن توی کلهات. این همه آدمِ «دلتنگبرایدیگری». نمیدونم. آخرشم به خودم میگم چه اهمیتی داره. من حوصلهی یدک کشیدنِ کسِ دیگهای رو ندارم در حال حاضر. با این زندگیای که مث فرشِ خیس تکون دادنش واسه خودمم سخته و داره رو شونههام سنگینی میکنه. اما خب این بهونهست شایدم. (بهونهست؟) این تصور که تنها و اینا. بعد فکر میکردم همه همینطورن. اما خب مث که شواهدی که میتونه این حس رو توی من تشدید کنه بیشتره. دلم میخاد بردارم یه چسنالهی قویای بکنم که آره. هیچکس منو نمیخاد و اینا. ولی واقعن نمیکنم این کارو به چندتا دلیل. اولیش این که ساعت سه شبه و من نزدیکِ پریودمه و بک ماهه تمامه که قرصامو یهو ول کردم، و اینا یعنی کور. دومیاش اینه که بعد این حرفا باید گریه کنم یحتمل. و من حوصلهشو ندارم واقعن. سومیش هم اینه که تخمم نیست اونقدا. البته بگذریم که آخرین باری که چیزی تخمم بوده یادم نیست. اما مثِ این زنای پیری میمونم که سعی میکنن خودشونو به زندگیِ عاطفی متصل نگه دارن. با فیلم دیدنا و کتابخوندنای شبونه و این تصورِ غمانگیزییه و من همیشه غمانگیزترین تصورها رو راجبِ خودم دارم و چیزییه که چارهپذیرم نیست. و حالا اگه چارهپذیر نیست چرا بجنگیم. چرا نمیریم به جاش مثلاً. نمیدونم. شبا از یه حدی که میگذره نباید بیدار بمونم. جدّییه قضیه، نباید.