گفتی: «نترس دیگه. همهچی تموم شده.» و من فهمیدم میشه تموم شد و نترسید. تابِ موهات بلند بود و میاومد تو مشتِ منی که سرم رو پات بود. رو پات یا رو شونهات؟ چه توفیری داره اگه تو، فقط و فقط، یه نقطه یاشی تو گذشتهای که مثلِ تنم با خودم همهجا میبرمش؟
یک.
میتونستم ساعتها توی کلیسای نوتردام گریه کنم. میتونستم اونقدی اشک بریزم که اون حوضچهی آب مقدّس که مردم توش سر انگشتشونُ تر میکردن، پر شه. میتونستم اونقدر جلوی محراب مسیح و سن پیتر گریه کنم که آب همهی اون جایگاههای اعترافُ پر کنه، از آدما رد بشه و همهچیو تو خودش غرق کنه. برا خود از دست رفتم گریه کنم. چهرهی بابا رو به خاطر بیارم و گریه کنم. اونجوری که مامان هست، یا بَ. اونجور دردناکی که همهمون هستیم. نمیدونم چرا تموم نمیشه. نمیفهمم چه یکی باید هرشب به برج ایفل با اون نورای زرد و سفید نگاه کنه و به خودش بگه مردن بهترین اتفاقی که میتونه براش بیفته. نمیدونم چرا نباید تموم شه این فاز.