آفتابِ نیمهجانِ ظهرِ پاییز، میزند روی نردههای
بیمارستان شریعتی و صورتم را هاشور میزند. «لانادِلری» دارد یکچیزهایی میگوید
راجب همهی از دستدادگان و من با خودم فکر میکنم که بهتر نبود منتظر میماندم؟
تا ابد، با یک پلیور سفید رنگ و پاهای لاغر و کبود، با زخمهای وسیعی روی پا و
بریدگیای روی انگشتهای دست؟ بهتر نبود آنقدر میدویدم تا نفسم ببرد، نفسم تمام
شود و دو زانو بیفتم روی زمین؟ بهتر نبود چشمهایم را میبستم و منتظر میماندم؟
منتظر کسی که بیاید، منتظر نوری که از پشتِ شیشههای رنگی مسجدی یک دفعه ظهور کند
به زندگیام و زندگیام را بکند یک ظهر دلچسب تابستانی؟
دلم میخاهد برگردم پای
همان نردهها. و دراز بکشم روی آسفالتِ خنک و زبر، در میانِ رفت و آمدهای شلوغ و
زل بزنم به ماه. و آنقدر بمانم، آنقدر شب باشد، که تمام خستگیها از لای منافذ
پوستم بخار شوند بیرون.
پن: بخشی از جهان که
قسمت میکنی، و بخشی از جهان که برای خودت نگه میداری. همیشه خطِّ سیاه و ضخیمی
بین این دوتا هست سبا، و نه میشود رد شد، نه میشود در یکسویش ماند.