برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

چهل و شش.

آفتابِ نیمه‌جانِ ظهرِ پاییز، می‌زند روی نرده‌های بیمارستان شریعتی و صورتم را هاشور می‌زند.  «لانادِل‌ری» دارد یک‌چیزهایی می‌گوید راجب همه‌ی از دست‌دادگان و من با خودم فکر می‌کنم که بهتر نبود منتظر می‌ماندم؟ تا ابد، با یک پلیور سفید رنگ و پاهای لاغر و کبود، با زخم‌های وسیعی روی پا و بریدگی‌ای روی انگشت‌های دست؟ بهتر نبود آن‌قدر می‌دویدم تا نفسم ببرد، نفسم تمام شود و دو زانو بیفتم روی زمین؟ بهتر نبود چشم‌هایم را می‌بستم و منتظر می‌ماندم؟ منتظر کسی که بیاید، منتظر نوری که از پشتِ شیشه‌های رنگی مسجدی یک دفعه ظهور کند به زندگی‌ام و زندگی‌ام را بکند یک ظهر دلچسب تابستانی؟
دلم می‌خاهد برگردم پای همان نرده‌ها. و دراز بکشم روی آسفالتِ خنک و زبر، در میانِ رفت و آمدهای شلوغ و زل بزنم به ماه. و آن‌قدر بمانم، آن‌قدر شب باشد، که تمام خستگی‌ها از لای منافذ پوستم بخار شوند بیرون
پ‌ن: بخشی از جهان که قسمت می‌کنی، و بخشی از جهان که برای خودت نگه می‌داری. همیشه خطِّ سیاه و ضخیمی بین این دوتا هست سبا، و نه می‌شود رد شد، نه می‌شود در یک‌سویش ماند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد