لحظهای که وارد میشوم، پاییز است. پورههای برف و سرما روی شانههای هشتیام میریزند. به آسمان نگاه میکنم و هالهی مبهمی از خورشید را میبینم که زیر لایههای کدرِ ابر، مدفون شده، مثل مریضی که زیرِ پتوهای چرکمُردی به جان کندن افتاده باشد.
لابد بیشتر به آسمان نگاه میکنم. لابد اولش آفتاب تهران به خاطرم میآید. لابد یاد خندههای نی. میافتم. نورهای مطبوعی که روی تراسِ خانهی سا. میافتد. دستهای گرمی که به سویم دراز شده. اما کمکم، تمام تصاویر توی مهِ افکارم و سرمای بیرون گم میشوند. حدسم این است که کمکم، سرما از روی دستهایم بالا میکشد خودش را. و من همهچیزها را، همهی کسان را، با نامهایشان از خاطر خاهم برد. و سرما میرسد به صورتم و دیگر هیچوقت نخاهم خندید یا گریه نخواهم کرد. وقتی تمام صورتم بخار شود، نوبت میرسد به جفتِ دایرههای درخشانم. وقتی آب توی چشمهایم یخ بزند، کار دیگر تمام است. من هم شدهام یکی از آنها، سرم را پایین میاندازم و احساس تعلق و تنهاییِ باشکوه و یگانهام، مرا به این دنیای جدید، پیوند خاهد زد.