خب. دوستانِ عزیز. بلاگفا را باد برده است. بیایید بپذیریم که این شرکت با بیمسئولیتی هرچه تمامتر زده بخشی از خاطراتمان را مچاله کرده و به زبالهدانِ مجازیاش انداخته و هیچچیز دیگر برنمیگردد به حالت قبل. مثل آلبوم خانوادگی که دریک حادثه آتش گرفته باشد یا همچه چیزی.
و من هر بار که با پیغامِ «وبلاگی با این آدرس کاربری موجود نیست» مواجه میشوم، مجبورم به کلّ چیزی که توی آن وبلاگ نوشته بودم فکر کنم، به همهی همهاش، به کلیتِ «سبا» در سال 93 و در ماههای پررنگ و بالا پایینشدهاش و این اصلا تجربهی دلچسبی نیست، چه برسد که حالا دیگر اثری از من در آن سالها هم نباشد. نکتهی گنگِ قضیهی آنجاست که نمیدانم باید دقیقاً از چهکسی متنفر باشم.
این تمام چیزیست که توانستهام نجات بدهم، از گذشتهام. شما فکر کنید که زمان در مهرِ نود و سه متوقف شده باشد. حسی که دارم را نمیتوانم بگویم، مثل گم شدن، الکن شدن. یا چیزی شبیه این. توی این حال و هواست که آ. بهم زنگ میزند و میگویم که کلِ «شهریور»ام پریده، درست همان زمانی که بیشتر از هرچیزی از آ. نوشته بودهام. میخندد و بعد لابهلای خندههایش، من به تمام ذرات بیاهمیت باقی مانده فکر میکنم.
خب به هرحال، انتظار نمیرف از بلاگفا، سرویسی مثّ بلاگر دربیاد ولی جداً خیلی عجیب و مزخرفه که ریده به اون همه وبلاگ. حالا دیگه عن بلاگفام درومد، تو خودتو ناراحت نکن. اینجام بد نیس. خوش اومدی :)
مرسی از عزیزِ همیشه در صحنه. :*
من جدا درک نمی کنم این صحبت هایی که درباره آرشیو می شه. خوب مگر خاطرات همراه شما نیستند؟ تصور کنید یک دفتر خاطرات داشتید که گم شده یا سوخته ...
وبلاگات رو خوندم. شاید تو یهطوری نوشتی که برات نباشه همه نوشتههاتو یه شبه باد ببره، اما من بخشی از زندگیام کلمههان. هرواقعه، فقط یه چیزی نیست که تو زندگیام رخ داده باشه صرفاً. با همون کلمهها بشون فک کردم، نزدیکترین ارتباط رو از طریق کلمههام با وقایع داشتم. میدونی چه حسیه وقتی زنجیرهی اتصال وقایع به تو، یهو پاره شه؟
این چند وقته خیلی وبلاگایی خوندم که از بلاگ فا کوچ کرده بودن و همه درگیر این مسئله بودن که چی میشه ولی انگار خیلی داره بغرنج میشه
به خودم فک میکنم که شاید الان که ارشیو وبلاگم جاش امنه واسم مهم نباشه که جاش امنه یا نه ، ولی اگه بپرخ مطمئنا غم بزرگی تو دلم میشینه
بلاگفا یه جریان عظیمی داره که هرچی فکر میکنم نمیدونم چرا بیشتر با خودم درگیر میشم..