فکر میکنم سه چهار روز بعد از آن واقعه بود که توانست به آینه نگاه کند. در واقع نه به آینه، چون به هرحال این جزئی از رفتارِ روزانهاش شده بود. بلکه به شکافِ نسبتاً التیامیافتهای زیر چشم چپش که علیالقاعده توی آینه سمت راست دیده میشد. اول نگاهش را به تندی از ردّ به جا مانده گرفته بود، بعد آرام برش گردانده و خیره مانده بود، و دست آخر جرأت کرده بود به آرامی با انگشتاناش زیر پلک پایینی را لمس کند: فرورفتگیای احساس نمیشد.
در طول روزهای متمادی بعدش، هروقت چهرهاش را توی آیینههای کدر ماشینها، یا شیشهی کثیف اتوبوسها میدید بیاختیار به گوشهی بالا و سمت راست زل میزد و سعی میکرد آن چالهی کوچک را پیدا کند. شگفتانگیز بود که در تمام این روزها و بعد گذشت این سالها، آن زخم را به کلی از یاد برده بود. اما حالا خاطرات آرام آرام به کالبد خالی و خشک ذهنش برمیگشتند و صحنههای تکاندهندهای را به یادش میآوردند: لیوانی که پرتاب میشد، هزاران تکه میشد، و شیشهای کوچک و بیرنگ پوست زیر پلکاش را برای همیشه خراش میداد. روزها از آخرین دیدارش با روانکاو میگذشت و حالا همهچیز را به خاطر میآورد، انتخابی درکار نبود. بیشتر از فرورفتگی کوچک زیر پلک، تصویر زنی آزارش میداد که روی آن مبل قرمز رنگ نشسته بود و کوسن را به آغوش کشیده بود و برای روانکاو توضیح میداد که نمیخواهد گرفتار گذشتهاش باشد. شاید کمی گرفتاری بد هم نبود، اسبابِ انگیزه میشد برای حسِ کردن چیزی، دردی، خاطرهای. مدتها بود که مرز بین بیتفاوتی و فراموشی را گم کرده بود. کجا ایستاده بود؟
و من همچنان از تبحرت تو نوشتن، انگشت به دهان موندم.
بچه جانَم. :*