برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

I Know The Pieces Fit Because I Watched Them Fall Away

آخر شب توی کافه، بعد از خاندن «از عشق که حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم» و توی نورهای طلایی و محوی که می‌تابید روی صورت ایمان و می‌پیچید توی صدای آیدا، انگار چفتِ قطعات از هم باز شد، به کندی. جواب نهایی مثل یک ماهی کوچک شناکنان از کفِ ذهنم بالا آمد و خودش را رساند به سطح آگاهی‌ام. حتی آن‌جا هم نماند. شناور شد توی خیسی پشتِ قهوه‌ای روشن و چرخان توی چشم‌هام. انگار فهمیدم که دقیقاً چه اتفاقی افتاده، از ارتفاع آگاهی‌ام رها شدم و برگشتم سرجای خودم. 
من عاشقت نبودم، من فقط بی‌اندازه وابسته‌ات بوده‌ام. در تمامِ طول این ماه‌ها، "عشق" و "چسبیدن برای تغذیه" توی تاریکی جا عوض کرده‌اند و از سر انگشت‌های لیزم لغزیده‌اند تا اشتباهشان بگیرم. یک دفعه تمام لحظه‌های تنفرم از تو معنی پیدا کردند، من شاید حتی به سختی دوستت داشتم. فقط ــ مثل یک پیچک و نه حتی به زیبایی یک پیچک ــ دورِ تنه‌ی ناپایدار تو پیچیده بودم تا خلاء خون‌ریزی‌کننده‌ام را پر کنم. حالا تو رفته‌ای و انگار کسی چاقو را از توی زخم بیرون کشیده، ردّ خون را می‌توان دید که می‌ریزد روی تنم ولی لاقل این دفعه می‌توانم پلک‌هایم را روی هم بسابانم و امیدوار باشم به بهبود، به درست شدن زخمی که ــ حالا ــ می‌دانم آن‌جاست، به واقعی بودن تمام لبخندهایی که می‌زنم، به ترک کردن تو و دنیای دروغی که روی شانه‌های تو سوار شده بود.
پ‌ن: این آخرین متنی‌‌ست که راجب این قضیه این‌جا می‌نویسم، این‌جا، یا اصلاً هر جای دیگری.