برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

بیست و سه.

هزاربار تا حالا به این نتیجه رسیدی که هیچی درست نمی‌شه. اما هردفعه یه‌جوری باش سر و کله می‌زنی انگار چیزِ تازه‌ایه. یه‌جوری می‌افتی تو چاهش که انگار نمی‌دونستی مسیر پرِ چاه‌های یک شکل و بی‌معنی‌یه، فقط واسه این که کارتو سخت‌تر کنن.

.Love The Way You Lie

گفتی: «نترس دیگه. همه‌چی تموم شده.» و من فهمیدم می‌شه تموم شد و نترسید. تابِ موهات بلند بود و می‌اومد تو مشتِ منی که سرم رو پات بود. رو پات یا رو شونه‌ات؟ چه توفیری داره اگه تو، فقط و فقط، یه نقطه یاشی تو گذشته‌ای که مثلِ تنم با خودم همه‌جا می‌برمش؟

اون‌قد روشنه گذشته، که نورش داره چشمامو از کار می‌اندازه، ولی من نترسیدم. وقتی رسیده بودیم اون بالا به خودم گفتم بپر، و پریدم. ولی نمی‌دونستم تا کجا می‌رم پایین. تا کجا، تا کِی. فهمیدم ترسی نداره معلق بودن. حالا کم‌کم داره خوش می‌گذره. باد می‌آد و می‌پیچه توی موهای من که تا اندازه موهای تو تاب‌دار و بلند نشن، دست از سرم برنمی‌دارن. از باد بَدتر خاطره‌ی توئه. تصویر زنده‌ی انگشتات وقتی فاکِ از خنده خم‌شده نشون می‌دادی، و تصویرِ سکوتِ ناشی از هم‌فهمی‌ای که زور می‌زدیم توکلمه جاش کنیم. بدتر از تصویر تو، تصویرِ «لاوِر»اِت‌ئه. خنده‌هاش وقتی داشت سعی می‌کرد یه چیزی رو بم بگه که درست نمی‌فهمیدم. چیزی زنده‌تر از اون‌شب هَس؟ چراغای زرد و بوی چای اِرل‌گری مبل‌ چرم‌سفید و صدای اتوبان. اون شبی که اومده بود از سا. حرف بزنه و من زدم زیر گریه و بغلم کرد؟ و من اون گوشه نَ. رو دیدم که لب‌های منقبض شده‌اش داشتن به حالِ من دل می‌سوزوندن؟ نه. به حالِ من نه. نَ. هیچ‌وقت نتونست به حالِ هیچ‌کی جز خودش دل بسوزونه. اشک توی چشماش اون‌قد زیاد بود که نمی‌ذاشت بقیه رو ببینه.
چن‌تا قاره‌ی دیگه باید برم که خابِ هیچ‌کدومتونو نبینم؟ چن‌تا خیابون دیگه رو باید تو بارون بِدواَم؟ چن‌تا آدم دیگه باید بیان تو زندگی‌ام، که خاطره‌ی تو رو بشورن، بتکونن و بدن دست باد که ببره؟

من.

یک.

Like An Army Falling
One By One By One...

دو. کنارِ پیشخوانِ بار، مشغول تخمیر شدن
     نوشیدنِ مدام تا، لَخت و بی‌تأثیر شدن
     تو نقّاشی‌آت می‌آد، همه‌چیز عوض می‌شه
     رو زمین نه، ولی سهل، روی اون کاغذ می‌شه!

بیست و دو.

می‌تونستم ساعت‌ها توی کلیسای نوتردام گریه کنم. می‌تونستم اونقدی اشک بریزم که اون حوضچه‌ی آب مقدّس که مردم توش سر انگشتشونُ تر می‌کردن، پر شه. می‌تونستم اونقدر جلوی محراب مسیح و سن پیتر گریه کنم که آب همه‌ی اون جایگاه‌های اعترافُ پر کنه، از آدما رد بشه و همه‌‌چیو تو خودش غرق کنه. برا خود از دست رفتم گریه کنم. چهره‌ی بابا رو به خاطر بیارم و گریه کنم. اون‌جوری که مامان هست، یا بَ. اونجور دردناکی که همه‌مون هستیم. نمی‌دونم چرا تموم نمی‌شه. نمی‌فهمم چه یکی‌ باید هرشب به برج ایفل با اون نورای زرد‌ و سفید نگاه کنه و به خودش بگه مردن بهترین اتفاقی که می‌تونه براش بیفته. نمی‌دونم چرا نباید تموم شه این فاز.

بیست و یک.

می‌خام بگم: «پرسونا.» می‌خام حرف بزنم اما ازون شکافِ عظیم بین اون چیزی که هستم و اون چیزی که همه‌چیز رو جلوه می‌دم، لالَم می‌کنه. آخه می‌دونی؟ من بزرگ‌ترین «جورِدیگهجلوه‌دهنده‌»ی جهانم.

کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که باید خفه شد. باید برم و وسطِ چمن‌های خیس استکهلم بشینم، و چشم‌هام رو ببندم به اون ابرای عجیبی که هر لحظه شکل‌شون رو تغییر می‌دن، توی جهانی که انگار واقعی نیست و آدمایی که نمی‌دونی توی لحظه دارن به چی فکر می‌کنن. بهترین راه برای پر کردنِ اون شکافِ کذایی حرف نزدنه. هیچ‌کار نکردنه. هیچی رو ندیدن، یا نشنیدن. این چیز یه چیزیه شبیه مردن توی یه لحظه. مثلاً، برای یک روز، یک هفته یا یک ماه مردن تا بعدش بتونیم اون طوری که واقعاً واقعی‌یه به زندگی ادامه بدیم. رفتن زیرِ آب و ساکنِ خفگی شدن بدون این که تقلا کنیم. وقتش که بشه، می‌آیم بالا.

حس می‌کنم یه کُپه گوشتِ سنگینم. مثِ گوشتِ خالصِ سنگینی که تو قصابی می‌فروشن. لایه‌های چربیِ زائد، با مثلاً با زخم. با یه صورتِ پرِ خستگی. دیروز واسه اولین بار توی یه آینه‌ی سه طرفِ نیم‌رخِ بی‌نهایت‌شده‌ام رو دیدم. بینیِ کشیده و مژه‌های بلندم رو. نمی‌تونم بگم چقدر جا خوردم. پیر بودم. خیلی پیر، خیلی جا مونده.

فکر کنم بالاخره وقتش رسیده که برم و دراز بکشم و حرف نزنمبرم و فکر کنم به همه‌چیز یا حتی فکرم نکنم. فقط انتخاب کنم که می‌خام ادامه بدم با نه. جدی بهش فکر کنم. این‌جوری، مثلِ یه زائده توی دنیایی که به من تعلقی نداره زندگی کردن به نظرم بی‌معنی‌یه. یه جا باید انتخاب کنه آدم دیگه