برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

Thank You Disillusionment

هیچی دیگه، من این‌جا نشستم توی خونه‌ی خالی و آهنگِ کاورِ استیوم ویلسون رو برا خودم گذشتم و کثافت داره از سروروی خونه بالامی‌ره و من چیزی در افقِ امروز، فردا، یا پس‌فردام نیست. و هیچ‌کدومِ شماها هم نیستین، بعضی‌هاتون اون بیرون تو گرما دارین جون می‌کنین و بعضی‌هاتونم زیر باد کولر درازِ خوبی کشیدین به هرچی فک می‌کنین جز من و در نهایت امر، من مجبورم به آدمای غریبه لبخندای غمگین بزنم اما مساله اینه که اونا هیچ‌وخ نمی‌فهمن غمگین بودنِ این لبخندا رو، هیچ‌وخ نفهمیدن یعنی. و بازم باید فک کنم که که کی یه روزی می‌رسه که اینا دغدغه‌ام نباشه.

پ‌ن: Thank You از Steven Wilson. اینه آهنگه.

در جست‌وجوی فلان از دست رفته

 خب. دوستانِ عزیز. بلاگفا را باد برده است. بیایید بپذیریم که این شرکت با بی‌مسئولیتی هرچه تمام‌تر زده بخشی از خاطراتمان را مچاله کرده و به زباله‌دانِ مجازی‌اش انداخته و هیچ‌چیز دیگر برنمی‌گردد به حالت قبل. مثل آلبوم خانوادگی که دریک حادثه آتش گرفته باشد یا هم‌چه چیزی. 

و من هر بار که با پیغامِ «وبلاگی با این آدرس کاربری موجود نیست» مواجه می‌شوم، مجبورم به کلّ چیزی که توی آن وبلاگ نوشته بودم فکر کنم، به همه‌ی همه‌اش، به کلیتِ «سبا» در سال 93 و در ماه‌های پررنگ و بالا پایین‌شده‌اش و این اصلا تجربه‌ی دلچسبی نیست، چه برسد که حالا دیگر اثری از من در آن سال‌ها هم نباشد. نکته‌ی گنگِ قضیه‌ی آن‌جاست که نمی‌دانم باید دقیقاً از چه‌کسی متنفر باشم

این تمام چیزی‌ست که توانسته‌ام نجات بدهم، از گذشته‌ام. شما فکر کنید که زمان در مهرِ نود و سه متوقف شده باشد. حسی که دارم را نمی‌توانم بگویم، مثل گم شدن، الکن شدن. یا چیزی شبیه این. توی این حال و هواست که آ. بهم زنگ می‌زند و می‌گویم که کلِ «شهریور»ام پریده، درست همان زمانی که بیشتر از هرچیزی از آ. نوشته بوده‌ام. می‌خندد و بعد لابه‌لای خنده‌هایش، من به تمام ذرات بی‌اهمیت باقی مانده فکر می‌کنم.

ایمان بیاوریم به آغاز خنده‌های تو.

الان فقط یه چیزو می‌خام، یه چیزو از تهِ دل می‌خام. فقط یه چیز و اون اینه که مطمئن باشم. مطمئن باشم، سرخوشی اطمینان بدوه توی تمام بدنم، لَختِ خوبی‌م کنه، یله بدم بهت و سیگار بکشم. عوضِ این حسِ گهی که می‌زنه به تمام فکرم، می‌زنه به انگشتام وقتی باهات دست می‌دم، می‌زنه به فنجونِ قهوه‌ام، فقط اطمینانه رو می‌خام. نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر.

چهل و پنج.

واسه همینه که می‌گم من از این بدم می‌آد. وقتی با چشای سیاهِ سیاه، زل می‌زنی بهم و می‌گی این‌کار یعنی چی، من بدم می‌آد. به نظرم معنایی نداره «یعنی چی». یعنی نمی‌خام مثلن ملاحظه‌ی رفتارمو بکنم. نمی‌خام خودمو درگیر اون قواعدِ مسخره‌ی «فلان چیزو بگم یا نگم» یا «فلان‌چیزو چه‌جوری بگم» بکنم. مسخره‌ن همه‌ی اینا.
حالا تو باید بهم نگاهِ جدی کنی. نگاهِ جدی‌ای که انگار بابامی. نه ازون نگاهایی که وقتی ساز می‌زنی به دنیا می‌کنی. ازون نگاه‌هایی که می‌خای بفهمی منو، ولی بیا واقع‌بین باشیم، نمی‌تونی. کاش می‌دونستی، که من این نیستم. مثِ اون شبی که پینک‌فلوید می‌خوندم برات: آی کنت اکسپلین، یو وود نات آندرستند. دیس ایز نات هاو آی اَم. و واقعن هم. این که غش‌غش می‌خنده و تو صندلیِ ماشین فرو می‌ره و ادای ج. رو درمی‌آره. اینی که مه. بش می‌گه دِردو خانوم. اینا من نیستم. یه سایه‌ی محوی ازم افتاده رو دیوار خونه، که دستامو بردم بالا و دارم موهامو جمع می‌کنم و تو صورتم هیچی نیست. کاش اون‌ورِ منو می‌دیدی زودتر. این‌جوری شبیه پرسونا می‌شه باز همه‌چیز یکم. و باز یه‌جایی می‌رسه که تو باید اون گریه‌ها رو ببینی. و اون سردرگمی‌ها و آشفتگی‌ها. و یه جا می‌رسه که من باید اعتماد کنم و نمی‌تونم. و وقتی به همه‌ی اینا فک می‌کنم اصن دلم نمی‌خاد حتی شروعش کنم. حتی نمی‌خام بهت لبخند بزنم، یا صدای خنده‌هاتو بشنوم. می‌خام همه‌چیو همین‌جا نگه دارم، تو ویولون‌ات رو می‌زنی، من لبخند می‌زنم و باهات محکم دست می‌دم و می‌گم عالی بود و بعد هم حلقه‌ی دوستاتُ به سرعت ترک می‌کنم.

عزیزهای ندیده‌ی من.

این پست برا اینه که به گلنار، به الناز و به «غدّه‌ی بیرون‌ریز» بگم که خوندنِ کامنت‌هاشون چه چراغی رو توی من روشن می‌کنه. ممنون از همه‌تون.