به بعدازظهر که برسد، دیگر ذرههایش نشسته توی جانت. صحنههای بیشتری ممکن است به سرت هجوم بیاورند، اما خوب باید بدانی که این صحنهها حقیقی نیستند، یعنی توی خابت اثری ازشان نبوده. بلکه این ذهن درماندهات است که دارد قطعههای خالی را با رویاهای شکستهای که رویت نمیشود درست و حسابی بهشان فکر کنی، میپوشاند. اما این چیزی از جادوی خابات کم نمیکند. از جادوی نزدیک بودنش، جادوی نزدیک بودنِ اشکهایش که سر میخوردند روی پیراهناش، جادوی نگاهِ گنگِ تو بعد از رفتنش به منظرهای که توی همهی خابهایت، بلااستثنا، پشتِ پنجرههاست، تراسِ بزرگِ طبقهی آخرِ یک برج بلند، برای تو تا از پشتِ پنجرهاش شهرِ غرق در هوای ابری را نگاه کنی.
از خاب که میپری، نفسات مثل هوا گرفته. باد میزند و پرده را شکم میدهد تا جلوی اتاق. فکر میکنی و وقتی همهچیز سر و شکل مشخصتری میگیرد، وحشت میکنی از این همه تفالهای که از آدمهای دیگر هنوز توی تنت مانده. مدت زمانِ زیادی نگذشته از آن روزی که تصمیم گرفتی گذشتهات را تمام و کمال خفه کنی، علیرغم همهی تقلاهایش چالاش کنی، زخم و تاول روی دستهایت را بپوشانی و بک چیزِ مثلاً جدید را شروع کنی. حالا همهچیز برمیگردد تا تو را خفه کند، منتهی چون زورش نمیرسد، منتظر میشود تا درست و حسابی بخابی تا کارش را شروع کند.
پن. Against The Grain. کلِ این آهنگ. تکتکِ جملههاش، جایشان هست که اینجا نوشته شوند.
پن. بحث این نیست که «شاید دارم اشتباه میکنم.» بحث دقیقاً از آنجا شروع میشود/آنجا به اتمام میرسد که من مسلماً دارم اشتباه میکنم. من فقط به هالهای از عشق احتیاچ دارم که بیاید و تویم را پر کند از هوایی برای نفس کشیدن. بیاید و این چشمهایی را که به لانهی خالی سیمرغان میمانند را، مثلِ دالانِ خانههای کودکی، عمق بدهد. پُرِ خاطره کند. پُرِ رنگ، پُر. پُر از هر چیزی. خلاصه که این به نفع همهمان است فراموش نکنم شنلِ سرخِ درخشان را من به قامتِ تو دوختهام، تا زنده بمانم.