برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

22

تب دارم و سرفه می‌کنم. لاکی‌استرایک‌های دیروز بعدازظهر گلویم را تا ته سوزانده، جوی خون هم از میان پاهایم روان است. کم و بد خابیده‌ام. ولی اهمیتی ندارد. هیچ اهمیتی ندارد چون ذهنم مثل آبِ تازه، شفاف و روان است و دلم پر از پروانه‌های کوچک و بزرگ. حافظه‌ی کامپیوتر و گوشی‌ام از عکس‌های خندانِ دیروز پر شده، و روی میزم پر از کادوهای تولد رنگی و قشنگ است، انتظار هیچ‌کدامشان را نداشته‌ام. می‌خاهم بگویم جایی ایستاده‌ام که اگر تنم ــ بالاخره ــ رها کند، اگر بگوید من دیگر نمی‌توانم، اگر بگوید بقیه راه را خودت برو، تنِ آزرده و خسته‌ام را می‌گذارم کنار، و با ذهن رها و آزادم به بقیه‌ی زندگی ادامه می‌دهم.
پ‌ن: این من هستم، بیست‌ودوسالم است، به تازگی طعم «در مرکز جهان ایستادن» را چشیده‌ام و می‌خاهم که با طنابِ آدم‌ها به زمین خاکی وصل بمانم.
پ‌ن: ممنونم از همه‌تان، از صورت‌های درخشان خندان‌تان و از قلب‌های بزرگ تپنده‌تان. :)

الف‌میم

می‌گویم «چرا وقتی می‌یام بالا سرت، تعجب نمی‌کنی و پِخ نمی‌شی؟» جواب می‌دهد که اول بویم می‌آید بعد خودم. جدا که می‌شویم، مقنعه‌ام را می‌گیرم زیر دماغم، کدام عطرهزارساله را زده‌م؟
از سالن بیرون می‌زنم و دمِ استخر بزرگ کتابخانه می‌ایستم به تماشا کردن خطوط مورب کفِ آب. سازه‌های آبی همیشه جادویم می‌کرده‌اند. می‌آید و می‌گوید برویم. بعد می‌خندد که: «شبیه فلاش‌بک زدن تو فیلما می‌مونه فکر کردنت.خاموش می‌شی یهو.» می‌خندم. 
وقتی برمی‌گردیم توی سالن، کمی به نورِ چراغ‌مطالعه‌ام خیره می‌شوم که طلایی‌اش پخش شده روی میز. چندروز پیش بود که نشسته‌ بودم زیر چراغ‌های مهتابی بزرگ، روبه‌روی استخر، می‌لرزیدم متنها نه از سرما. موبایلم را با هر ده انگشت گرفته بودم و چسبانده بودم به سینه. دلم می‌خاست به عقب دراز بکشم روی همان صندلی‌های سنگی و یخ‌زده و چشم‌هایم را ببندم و منتظر شوم تا زمان بگذرد. زمان بگذرد و لحظه‌ی دیگری بیاید. چشم‌هایم را بستم و فکر کردم صدایش بزنم یا نه. «ببین یه دقیقه می‌یای بیرون از سالن مطالعه؟» صدایش نزدم. چه چیزی داشتم که بگویم؟ می‌توانستم ازش بخاهم که کمی بنشیند، شاید لازم نبود اصلاً چیزی بگویم. درهرحال صدایش نزدم، چون نمی‌دانستم حضورش به چه کارم می‌آید. اما این دفعه اگر دوباره گیر کنم لابه‌لای آن نورهای سفید و روبه‌روی آن آب ساکن، این دفعه حتماً صدایش می‌زنم. هیچ‌چیز نمی‌گویم، فقط صدایش می‌زنم تا کمی کنار هم بنشینیم و به سازه‌های آبی جادویی خیره شویم.