برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

Cat Tamer

تا نسیمِ سردِ شب از ساقه‌ی تو می‌وزه به صورتم، من هنوز دیوونه‌تم بی‌من نمیر، عشق من پاییز نگیر... 

فکر می‌کنم ساعت از دو گذشته بود. یادم نمی‌آمد کِی آمده بودیم توی تخت، ولی چراغ‌ها را خاموش کرده بودیم به حرف زدن. پرده‌ی پنجره‌ی سمت چپ خوب چفت نمی‌شد و مثل هرشب، ردّی از نور مهتاب از امتداد سنگ‌های لخت روی زمین شروع می‌شد و جایی روی تخت به پایان می‌رسید.
صورتش پایین‌تر از سر من بود. حالا که فکر می‌کنم اصلاً بهتر بود که حرف عاشقانه‌ نمی‌زد، و داشت با هیجان یک‌چیزی راجع به گربه‌هایی که توی مسیرش به خانه‌ام دیده بود حرف می‌زد. من نگاهش می‌کردم و از جایی نزدیک عمق قلبم لبخند می‌زدم. یادم آمد که یکی از اولین چیزهایی که خیلی زود راجع من به کشف کرد این است که من یک «شخص گربه‌ای» هستم، لمیده زیر نور زندگی با چشم‌هایی هوشیار و مهربانی‌های حساب شده. و بعدش کم‌کم با نوازش‌های بی‌دریغش رامم کرد.
هم‌چنان که به صورتش و به گربه‌ها و مهربانی و غرغرها و نوازش‌ها فکر می‌کردم، برشِ پهنی از مهتاب را می‌دیدم که چشم‌هایش را روشن کرده بود. بقیه‌ی اجزای صورتش را می‌توانستم از روی حالت چشم‌هایش حدس بزنم، و فکر کردم به این چطور این یک‌جفت چشم می‌توانند انقدر خمار و در عین حال هوشیار باشند؟ فکر کردم به حال چشم‌هایش در جاهای مختلف، و یک‌دفعه قلبم فشرده شد برای آن مهربانیِ خیس و همیشگی‌ای که توی چشم‌هایش سوسو می‌زند و امیدِ گربه‌ای ترین آدم‌ است برای لمیدن در بغلش، و ادامه دادن.

.Finally Found You

سی‌وپنج ساله‌ام. حمله‌های میگرنی توی تمامِ این سال‌ها همراه من بوده، و همراه تو هم. دراز کشیده‌ام روی تخت بزرگمان با ملحفه‌های درهم لولیده‌ی سفید، بازویم رو چشم‌هایم است و نفسم به سختی راه را به بیرون پیدا می‌کند. از لای پرده‌ی ضخیم و نوری که با کنجکاوی و زور راهش به اتاق پیدا کرده، قفسه‌ی سینه‌ام را می‌بینم که چطور کُند و سنگین بالا و پایین می‌رود. سی و شش ساله‌ای. دست‌هایت هنوز به همان خشکی‌ست که توی جوانی‌مان بوده، منتهی چین‌ وچروک‌هایش وسیع‌تر شده‌اند. دستت با همان ثابت قدمی همیشگی‌، دستم را گرفته. زمزمه می‌کنم: «پیشم بمان.» می‌گویی باشد و بعدش من سُر می‌خورم توی لایه‌های عمیق‌تری از درد و خاب.
بیدار که می‌شوم نورها هاله‌ی سفیدشان را از دست داده‌اند، مرز اشیاء توی چشم‌هایم واضح است و رگ‌های مغزم به حالت طبیعی‌شان برگشته‌اند. چشم باز می‌کنم و می‌بینم دستت همان‌جاست، تنت درست پیش من است و من اطلاعی از این که چقدر زمان گذاشته ندارم. چند ثانیه توی سکوت به تو نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم تو مانده‌ای، تمام این مدت، این ساعت‌ها. حتی روزها و ماه‌ها. تو فهمیده‌ای «نرو، بمان»هایی را که توی اوج دست‌وپا زدن‌هایم برای چنگ زدن به امنیت تمنّا می‌کنم. تو آن کسی هستی که هرگز نمی‌رود یا اصلاً نرفته بوده.
نگاهت می‌کنم. 

از سنسورها.

هوا تاریک و روشن دمِ صبح بود که الف. به ب. گفت به سنسور می‌ماند. ب. غلت زد و کج شد و هوشیار پرسید که یعنی چی. الف توضیح‌های بریده‌ای می‌داد، مژه‌های بلندش را بهم می‌ساباند و می‌گفت جرأت نمی‌کند تکان بخورد چون ب. خیلی سریع بیدار می‌شود و ازش می‌پرسد چرا خابش نمی‌برد. ب. گفت: «ها. آره خب.» الف. به سرعت سُر خورد توی خاب  و ب. را با حجم نورهایی که کم‌کم اتاق را روشن می‌کردند، تنها گذاشت. ب. وقت نکرد توضیح بدهد که وقتی بیدار می‌شود و صدای الف. را کنار خودش بازیابی می‌کند، دیگر به هیچ‌چیز وصل نیست. یا وقتی نیم‌رخ خابش را در پس‌زمینه‌ی کتابخانه‌های بلند اتاقش می‌بیند. زیرلب زمزمه کرد: «بخاب جانم. دمِ صبحه.» و خودش را بیشتر توی آغوش الف. گلوله کرد تا از سرمای صبحگاهی روز، در امان بماند.

آیه‌ی تاریکی

خبر خیلی کوتاه بود و عملاً چیز زیادی هم برای پرسیدن وجود نداشت: «برای همیشه رفت.» چشم‌هایم را بستم و گذاشتم پشتِ پلک‌هام بجوشد. آفتابِ کدر پاییز می‌زد روی تنِ سبز تاکسی که لخ‌لخ کنان می‌رفت به سمت درمانگاه. آرام و بی‌صدا خودم را می‌کشانم تا روی تخت‌ و زل می‌زنم به سِرُم که قطره، قطره، قطره، جان می‌چکاند توی رگ‌هام. از این جا به بعد ــ مثل تیری که از فشنگ در رفته باشد، و در مسیر جهتش را تغییر بدهد ــ همه‌ی کلمه‌هایش طور دیگری معنی می‌دادند، همه‌ی آن «کاش این‌جا بودی»ها و«دلم برات تنگ شده»ها و «مواظب خودت باش»ها. فکر می‌کنم چرا آن‌جا نیستم که انگشت‌های خشک و بزرگش را بگیرم توی مشتم و اشک‌ها را با دستش پاک کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و قطرات سِرم را می‌شمارم: بیست و پنج، شش و هفت. حتی وقتی از درِ درمانگاه می‌زنم بیرون و باهم پای تلفن گریه می‌کنیم، تصویر گرفتن دست‌هایش راحتم نمی‌گذارد.
از دور پیدا می‌شود. لباس سیاهِ توی تنش مثل نیزه فرو می‌رود توی رَحم‌ام. همه‌چیز را فراموش می‌کنم، همه‌ی نقش و کلمه‌هایی که قالبشان را از بَرَم. چشم‌های اشکی‌اش را پاک می‌کنم و بزرگ می‌شوم، آن‌قدر بزرگ که بتوانم خودش را و همه‌ی غمش را بغل کنم. و فکر می‌کنم. و فکر می‌کنم. صورتش را با گونه‌ام پاک می‌کنم. توی انحنای گردنش نفس می‌کشم، و منتظر می‌مانم. منتظر می‌مانم تا زمان بایستد، و همه‌چیز توی مدار صحیحش بیفتد. همان‌طوری که همیشه، همه‌چیز با او در صحیح‌ترین حالت ممکن به حیات ادامه‌ می‌دهد.

بهمن

هیچی دیگه، نشستم روی اون نیکت‌های سبزی که تا حالا دوهزاربار با حال‌های مختلف نشسته بودم روشون و نگاه کردم به یه درِ پلاستیکی نوشابه که اون دورها واسه خودش افتاده بود، و چون باد نمی‌اومد تکونی هم نمی‌خورد. از اون روز توی بهمن گفتم و از صبر کردن واسه انتقام، ازین که چه‌جوری وقتی پای پس گرفتنِ خودم از کسی پیش بیاد، روزا، ماه‌ها و سال‌ها معنی ندارن، چه‌جوری می‌تونم منتظر بمونم برای این که انگشتای زنونه‌ی بلندم رو دور گردنِ یک نفر حلقه کنم تا جونش با حدقه‌ی چشم‌هاش بزنه بیرون. غمگین شد و دستمو ناز کرد و من برنگشتم که به صورتش نگاه کنم، می‌دونستم واسه این که نترسه باید لبخند بزنم، و دلم نمی‌خاست لبخند بزنم. آخرش بهش گفتم نمی‌دونم چطوری جرأت می‌کنم هنوز به یکی بگم «دوستت دارم»؟ که چشم‌هاش بیشتر غمگین شدن.
روزا به همین می‌گذره، به خاطره‌ی گذرای جا کردن خودم توی بغلش، البته نه یه جوری که سنگینی وزنم بخاد اذیتش کنه. دلم می‌خاد برم تو بغلش و بیرون نیام، گرچه می‌دونم ممکن نیست و با شروعِ نورِ روز باید بلند شم و واسه‌ی بقا بجنگم. گرچه دیگه تشخیص نمی‌دم چی‌کار باید کرد چی‌کار نباید کرد، چطوری باید از این سرنوشتِ مسخره‌ی محتوم فرار کرد و نرسید به اون‌جایی که همو با کلمه‌های گفته و نگفته اذیت کنیم یا بدتر از اون، دیگه همو دوست نداشته باشیم.