برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

هفت.

مثلاً همان شب توی قشم که تازه یکی عرق آورده بود ولی هیچ‌کس حس و حال خوردن نداشت و تنها چند نفر مانده بودند توی آن نور ضعیف مهتابی که لیوان‌هایشان را به هم می‌زدند، مثلاً همان‌شب. نیم. که بغلِ من نشسته بود می‌دید که من چطور نگاه می‌کنم به مایعِ سرخ رنگی که تهِ لیوانم را پوشانده و برای خوردن یک جرعه‌ی بیشتر، تردید‌هایم را بالا پایین می‌روم. نیم. اما نمی‌دانست که هر جرعه‌ی بیشتر که مرا از خودم دربیاورد یک چالش است برای من. انگار که لبه‌ی پرتگاهی ایستاده باشم و هی به تهِ آن‌چه منتظرِ کشیدنِ من است نگاه کنم و عمقش را تخمین بزنم.

حالا حسی دارم شبیه همان‌شب. خوشحالم که بالاخره یک نفر مرا جدی گرفته، خستگیِ جان‌کاه ــ به معنای واقعی کلمه، کاهنده‌ی جان ــ بدن و ذهنم را جدی گرفته. یک نفر فهمیده چه حسی است وقتی می‌گویم «خسته‌ام از انجام دادنِ آن‍چه نمی‌توانم انجام بدهم.» فهمیده که وقتی می‌گویم صبح‌ها تنم با من همراه نیست و از تخت نمی‌آید بیرون و سوار تاکسی نمی‌شود و می‌ماند همان‌جا که بوده، ساعت‌ها، یعنی چی. حالا گیرم که این «نفر» دکتر روان‌پزشک باشد. گیرم به من ریتالین داده باشد و گیرم من ایستاده باشم، زل زده باشم به نسخه، انگار که تردیدهایم را رویش رج زده‌اند. شاید، و فقط شاید، دیگر مجبور نیستم این‌طوری زندگی کنم، مجبور نیستم منتظرِ سقوط پایین‌ترین سطح‌های انرژی‌ام به صفر باشم و منتظر آن که بمیرم از خستگی، با یک لبخند از سرِ آسودگی.

شش.

آرِ عزیزم.

تو باعثِ سرازیر شدن سیل بی‌پایان فحش‌های خودم به خودم هستی. سعی می‌کنم حتی لحظه‌ای به هیچ‌چیزِ تو فکر نکنم، چون قبل از آن که هاله‌ی خیالت توی مغزم سر و شکل بگیرد، زنده بشود و مرا ببلعد، دلم آن‌قدر برایت تنگ می‌شود که به نفس‌تنگی می‌افتم.

مرده‌شورت را ببرند.

قربانِ تو، سَ.

پنج.

فکر کنم من هم ــ شاید مثل سپیده، شاید هم نه ــ بعدِ یک‌ مدت مدیدی آن تصوری که از خودم داشتم، یک دفعه دچار استحاله شد و تغییر هویت داد به یک چیزِ دیگر. نمی‌شود گفت تصوری که از خودم داشتم، بیشترین حجم از چیزی که در من تغییر کرد مربوط می‌شود به تصوری که از آینده‌ام داشتم. یعنی من همیشه فکر می‌کردم آدمِ آکادمی شدن سرنوشتِ محتوم من است ــ و نه این که دوست نداشته باشم این را. اصلاً بهش فکر نکرده بودم که ببینم می‌شود دوستش داشت یا نه. مثلاً یک آدم مذهبی را تصور کن، که هرگز مواجه‌ی جدی با یک فضای نامذهبی و آدم‌های نامذهبی نداشته. تصوری که این آدم از دین‌داری دارد یک انتخاب، یا یک سبک زندگی نیست. چیزی است شبیه تصوری که از طبیعت یا کلِ دنیا داری. بیولوژیکال، همان چیزی که باید باشد. برای من هم آکادمیک شدن همین‌طور بود. خب، باید بروم دانشگاه و باید یک‌پشت کتاب‌های سنگین بخوانم و بعد یک‌دفعه ــ و دقیقاً یک‌دفعه ــ من تبدیل می‌شوم به یک تحیل‌گر، پژوهنده، یا استاد دانشگاه و جورِ دیگری برای خودم متصور نمی‌شدم. (بماند که بعدها فهمیدم که این تصور چقدر از واقعیت‌های زندگی دور است و هیچ‌کس به قصدِ آدمِ موفقِ آکادمیک شدن نیست که می‌رود پیِ کتاب‌ها، بلکه قضیه کاملاً جورِ دیگری‌ست و آدم‌ها از شدت علاقه روی می‌آورند به کتابها و نقدها و موفق شدن تنها سایداِفِکتِ این روی آوردن از سر علاقه است.) اما یک مواجهه‌ی جدی با آدم‌هایی از دنیاهای دیگری به جز دنیای آکادمیک، کلِ این تصور را عوض کرد، البته قبلش هم این تصور به دلیل شکست‌های پی‌درپیِ من در برآوردنِ انتظارات خودِ آکادمیک‌خواهم از خودِ معمولی‌ام، متزلزل شده بود. این مواجهه همان سفرِ قشم است که من عید امسال رفتم و در دو سطح رخ داد.

 بحث این است که دور و برِ من و دوست‌های نزدیکِ من همه در پیِ دویدن به دنبال همین هدفِ آدمِ موفق و درخشان شدن هستند. حتی مثلاً ن. (دوست‌پسر لانگ‌ترم و سابق) با این که نمی‌توانستِ درست پیِ دانشگاهش را بگیرد، باز هم رویای دانستن را داشت، مثلاً کتاب‌های تاریخ و فلسفه و این‌ها خواندن و به یک حقیقت، یا آگاهی قابل اتکا دست پیدا کردن. بقیه‌ی دوست‌هایم هم همین‌طور. ولی این دوست‌های صمیمی و جدید، نه تنها به شدت دور از فضای آکادمی بودند بلکه اصلاً نمی‌خواستند آدمِ داننده و فهمنده‌ای بشوند. یعنی اهداف‌شان در زندگی ذره‌ای به این فضا نزدیک نبود، و من بدون آن چهره‌ی قضاوت‌گرِ همیشگی، دوستشان داشتم

دومی خودِ سبک‌زندگی‌ای بود که این سفر به من عرضه کرد. این که برای لذت بردنِ تمام و کمال من از زندگی‌ام، راه‌های زیادی هست. آکادمیک شدن تنها راه برای به تحقق رساندن تصورم از یکی زندگی فوق‌العاده نیست،(گرچه انکار نمی‌کنم که تضمین‌شده‌ترین راه است.) و چه بسا خوشبختی‌های در جورِ دیگر بودن‌هایی هست که من هنوز نمی‌دانم‌شان. منظورم این نیست که برای خوشبخت و خوش‌حال کردنِ خودم باید راه بیفتم و زندگی بک‌پکینگ را شروع کنم. این را به شکل شهودی و از روی کلافگی‌هایم در آخر سفر و مقایسه‌ی خودم با آن جمع باید بگویم که فهمیده‌ام آدمِ بک‌پک هم اصلاً نیستم. بیش از حد به عادت‌های ثبات‌گرایانه‌ام وابسته‌ام. به شیر داغ خوردن‌های قبلِ خواب و به تختِ نرم، به دوش آب داغ و سکونی که بین همه‌ی این اشیاء شناور است. اما، مهم‌ترین نکته‌ای که این سفر مرا به آن معطوف کرد، تجدیدنظر کردن در هدف‌هایی بود که برای خودم تعیین می‌کنم، آینده‌ای که برای خودم متصور می‌شوم، و تصوری که از خودم دارم. و این که باید برای درآوردنِ خودم از این آدمِ دگمِ تک‌بعدی که فقط فضای آکادمی را آدم حساب می‌کند و بقیه اجزای زندگی به نظرش اتلاف وقت می‌آیند، تلاش مضاعفی بکنم.

چهار.

همیشه «هستی.» اما معدود لحظه‌هایی‌ست که متوجهِ خودت می‌شوی. یکی‌اش، وقتی توی خانه تنهایی، داری لبِ تراس سیگار می‌کشی و آهنگِ محبوبت دارد پخش می‌شود و به گذر ابرها نگاه می‌کنی توی آسمانِ آبیِ بی‌رنگ، و یک‌هو می‌فهمی که چقدر خوشبختی. چقدر هستی، و چقدر خوشبختی، درست قائم به خودت و بی‌هیچ اضافاتی.

Dust In The Wind. کلِ این آهنگ. تک‌تکِ جمله‌هاش، جایشان هست که این‌جا نوشته شوند.

سه.

یک. «راستش، اگر زنده‌ام هنوز، اگر گه‌گاه به نظر می‌رسد که حتا پُرم از جنبشِ حیات، فقط و فقط مال بی‌جربزگی‌ست. می‌دانم کسی که تا این سن خودش را نکشته بعد از این هم نخواهد کشت. به همین قناعت خواهد کرد که، برای بقاء، به طور روزمره نابود کند خود را: با افراط در سیگار؛ با بی‌نظمی در خواب و خوراک؛ با هر چیزی که بکشد اما در درازای ایام؛ در مرگ بی‌صدا.» 
(وِردی که بره‌ها می‌خوانند ــ رضا قاسمی)

دو. سر کلاس «انسان در اسلام» مردک یه چیزهایی گفت راجبِ توحید و بعدش هم راجب این که «دکترها هم تجلیِ نامِ شافیِ خداوندند.» زیر لبی گفتم ش‌ا‌ف‌ی. انگار یک دفعه، مثلِ آن قصه‌های بچگی‌ام طبیب آمده باشد بالای سر بیمار من و بهم گفته باشد دوای دردت توی فلان کوه است و دستت بهش نمی‌رسد. انگار حسِ درد برگشته باشد به آگاهی‌ام، یک دفعه دیدم که چقدر زخم‌ام. چقدر درد دارم. چقدر محتاجِ خوب شدنم انگار. بعدش گریه‌ام گرفت و بغل دستی‌ام ازم پرسید حالم خوب است یا نه که من راجب تبی که یک هفته بود تمام تنم را مچاله کرد بود برایش توضیح دادم. دستش را گذاشت روی پیشانی‌ام و گفت چقدر داغی! و من یادم آمد این را نیم. همیشه به من می‌گفت، و بعدش هم من می‌گفتم این تنِ من نیست که داغ است و تنِ تو است که سرد است و از این‌جور دلبری‌هایی که حالا آن‌قدر دورند که هرگز هرگز به من برنمی‌گردند و بیشتر مچاله شدم.

سه.   .World Citizenکلِ این آهنگ. تک‌تکِ جمله‌هاش، جایشان هست که این‌جا نوشته شوند.