برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

شِ وِر لِت

ــ امروز یک شِ وِر لِت دیدم.

ــ کجا؟ این‌جا توی تهران؟

ــ آره. توی دولت.
ــ امکان ندارد. لابد اشتباه کرده‌ای.
ــ عقبش را خاندم. نوشته بود شِ وِر لِت. شورلت کامِرو.
ــ شورلت کامرو؟
ــ آره.
ــ عقبش را خاندی. مطمئنی؟ همین را نوشته بود؟
ــ آره. کامارو.
ــ عجب.
ــ اوهوم. (مکث) در واقع صاحبش دنبالم افتاده بود...
ــ خب، پس چطور توانستی عقبش را بخانی اگر دنبالت افتاده بود؟
ــ ... و توی کوچه پس‌کوچه‌های درّوس هم ولم نکرد. ها؟
ــ می‌گویم چطور توانستی عقبش را بخانی اگر افتاده بود پشت‌ات؟
ــ یک لحظه که از پشت آمدم جلو دیدمش و بعدش افتاد دنبالم. 
ــ لابد یک مرد پیر پشت‌اش نشسته بود.
ــ نه، یک مرد جوان بود. خیلی جوان. شاید هم‎‌سن و سال خودم. درست ندیدم،  ولی شاید یک مرد دیگر هم عقب نشسته بود. هوا تاریک و روشن بود، دم غروب.
ــ مرد جوان؟
ــ هوم.
ــ مالِ باباش بوده. یا پدربزرگش حتی. چه شکلی بود؟ می‌خاهم بدانم مال چه سالی بوده.
ــ نمی‌دانم. آبی بود.
ــ شوخی می‌کنی! از روی رنگش باید بگویم مال چه سالی بوده؟!
ــ آخر چه اهمیتی دارد؟
ــ برویم توی درّوس و دنبالش بگردیم.
ــ پایم را نمی‌گذارم آن‌جا. این دقعه حتماً گیرم می‌آورند و ترتیبم را می‌دهند....
ــ گه خورده‌اند! من همراهت هستم.
ــ ... درست روی صندلی عقب، روی همان چرم‌ کِرِم رنگ مسخره‌ی صندلی عقب‌های گنده‌اش...
ــ اگر صندلی‌های عقبش گنده بوده، لابد نسل سوم و چهارم بوده. چقدر قدیمی به نظر می‌رسید؟