یک. توی چشمهای «خانم» نگاه میکنم و میگویم فکر میکنم این حالی است که آدم باید گریه کند و خطِ دردناکی که معدهی جوشان و قلبِ سنگیناش را بهم وصل میکند، بعدِ مدتها ــ روزها، ماهها و قرنها ــ حس کند. اما فکر کنید آسنتراهای نازنینی که بهم میدهید دست به کار شدهاند حالا مغزم توی هالهای از سروتونین شناور است. قرصهای عزیزم، مگر همین را نمیخاستید؟ من در ناکامترین حالتِ این روزها، کارآمدیام را از دست ندادهام، میبینید؟ من تبدیل به آدم آهنی زیبا و جوانی شدهام که اشکهایش آرام توی لبخند وسیعاش میچکد و میتواند تمام خیابانها را با حالتی از ماهزدگی و عربده از زخمی که دارد سرباز میزند، غلت بخورد.
سه. چهقدر طول میکشد؟ چهقدر طول میکشد؟