سیوپنج سالهام. حملههای میگرنی توی تمامِ این سالها همراه من بوده، و همراه تو هم. دراز کشیدهام روی تخت بزرگمان با ملحفههای درهم لولیدهی سفید، بازویم رو چشمهایم است و نفسم به سختی راه را به بیرون پیدا میکند. از لای پردهی ضخیم و نوری که با کنجکاوی و زور راهش به اتاق پیدا کرده، قفسهی سینهام را میبینم که چطور کُند و سنگین بالا و پایین میرود. سی و شش سالهای. دستهایت هنوز به همان خشکیست که توی جوانیمان بوده، منتهی چین وچروکهایش وسیعتر شدهاند. دستت با همان ثابت قدمی همیشگی، دستم را گرفته. زمزمه میکنم: «پیشم بمان.» میگویی باشد و بعدش من سُر میخورم توی لایههای عمیقتری از درد و خاب.
بیدار که میشوم نورها هالهی سفیدشان را از دست دادهاند، مرز اشیاء توی چشمهایم واضح است و رگهای مغزم به حالت طبیعیشان برگشتهاند. چشم باز میکنم و میبینم دستت همانجاست، تنت درست پیش من است و من اطلاعی از این که چقدر زمان گذاشته ندارم. چند ثانیه توی سکوت به تو نگاه میکنم و فکر میکنم تو ماندهای، تمام این مدت، این ساعتها. حتی روزها و ماهها. تو فهمیدهای «نرو، بمان»هایی را که توی اوج دستوپا زدنهایم برای چنگ زدن به امنیت تمنّا میکنم. تو آن کسی هستی که هرگز نمیرود یا اصلاً نرفته بوده.
نگاهت میکنم.