برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

چهارده.

بحثِ اینه که تو نمی‌تونی. تو نمی‌تونی بشینی توی تاریکی، چشماتو ببندی و سعی کنی تکتکِ اون‌ سازه‌هایی که تو رو ساختن رو برداری و بذاری‌شون سرِ جای درست‌شون. ــ یا جایی که به نظرِ خودت درست می‌رسه ــ تو نمی‌تونی تمامِ نیروت رو توی انگشت‌هات خلاصه کنی و تلاش کنی دو تا حس رو که مثِ قطب‌های مخالفِ آهن‌ربا همو پس می‌زنن، به زور توی کلهات نگه داری. باید بپذیری که نمی‌تونی. باید بپذیری که هرچی‌ام تلاش کنی منطقی به اوضاع نگاه کنی، هر چی روزا اون سایدِ عقلانی‌ات نشت کنه تو تمامِ هیکلت، پشتِ چشم‌هات، توی آینه‌ات، شبا دوباره همه‌چی برمی‌گرده. گذشته‌ات در هیئت یه شبحِ سرد و رقیق برمی‌گرده تو اتاقت و کنار می‌شینه و زل میزنه تو همون جفت چشای پر ریا و پرِ منطقت. شبا سایه‌ی مرگ می‌آد پشت در بالکن ‌اتاق‌ات وایمیسته. فقط وایمیسته و هیچی نمی‌گه. اما تو می‌دونی که مرگ هست، همیشه هست، و هی و هی نزدیک‌تر می‌شه. حتی اگه تو اون‌قد سرگرم خوش‌حالی‌های حقیرانه‌ات باشی که صدای نزدیک‌ شدن‌اش رو به خودت نشنوی، می‌تونی وقتی جَست می‌زنه روی زندگی عزیزترین‌هات و اون‌ها رو به کندی محو می‌کنه، ببینی‌اش. تو نمی‌تونی اوضاع رو درست کنی سَ. تو نمی‌تونی این حس‌های بد راجع به هر اون چیزی که توی اون گذشته‌ی نکبت‌ات اتفاق افتاده و ردِ کثافت‌اش تا الان هم روی زندگی‌ات مونده رو از بین ببری. تو نمی‌تونی از آینده‌ات نترسی. ترس؟ نه. نمی‌تونی از آینده‌ات بیزار نباشی. نمی‌تونی بیزاری رو از خودت بتارونی.

شبا دوباره می‌شی اونی که نمی‌تونه، و بدتر از اون، می‌دونه که نمی‌تونه.

سیزده.

صبح اون آهنگه رو گذاشتم، Young And Beautiful از اون زنه که صداش خیلی غم‌انگیزه و اینا. بعد احساس کردم اگه یه ذره دیگه همین‌جوری ادامه پیدا کنه می‌میرم. مطمئن بودم قلبم اون‌قدر غمگین می‌شه که دیگه نمی‌تونه تحمل کنه. بعدِ یه هفته‌ی بد، دراز می‌کشم روی تخت، کنارِ پوسترِ  Dark Side Of The Moon که س. از کانادا برام آورده و می‌میرم. بعد با این که می‌دونستم ب. الان سرِ کاره، گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم که برنداشت و گفت دل‌درد داره و داره می‌خابه. بعد نشستم رو مبل تو هال، نمی‌خاستم برگردم توی اتاقم که صدای اون زنه داشت غرق می‌شد توی همه‌ی فضاش. نمی‌خاستم آهنگ رو هم قطع کنم، اون‌جوری مجبور بودم قبول کنم که قراره تا آخر عمرم تنها بمونم و واسه همینه که آهنگه داره ناراحتم می‌کنه. چند لحظه‌ی بعدش ن. زنگ زد، یکم حرف زدیم باهم و خندیدیم و حالم بهتر شد. بعدشم اون آهنگای فمیلی‌گای رو پِلِی کردم که خیلی خنده‌دار و وحشتناک توهین‌آمیز و مستهجن و اینان. فکر کردم اگه فمیلی‌گای نبود خودم رو حتماً می‌کشتم. تقریباً مطمئن بودم.

پ‌ن: الان متوجه شدم امروز شنبه‌ست و ب. تعطیله و نمی‌ره سرِ کار.

دوازده.

حقیقت اینه که من می‌تونم توی ذهنم بی‌اندازه بی‌رحم باشم. بی‌اندازه خشن. می‌تونم سر هر دعوای خیلی خیلی خیلی جزیی که یه نفر راه می‌ندازه، واستم و بش بگم: «نمی‌تونم واسه مردنت صبر کنم.» می‌تونم تمام اون بچه‌هایی که بعدازظهرا می‌ریزن تو زمین بازیِ برج و سروصدای بیش از حد و مضحک‌شون و داد و فریادای بی‌دلیل‌شون آزارم می‌ده رو تا سر حدِّ خون‌مالی شدن و زار زدن، کتک بزنم. می‌تونم ساعت‌ها بنشینم، لبخند بزنم به آدما و بدترین تصویرها رو توی ذهنم ازشون بسازم: این که دست و پاشون رو می‌بندم و می‌ندازمشون توی اون جاکفشیِ چوبی که به سختی حتی توش جا می‌شن و مدت‌ها به صدای ناله‌شون گوش می‌دم. می‌تونم تو ذهنم فلج، لال یا بی‌اندازه بدبخت تصورشون کنم و لذت ببرم از جهنمی که تو ذهنم راه می‌اندازم. می‌تونم بدترین حرفا و تحقیرا رو راجبشون بگم، بی‌این که ذره‌ای به صدای خرد شدن‌شون گوش بدم. این آدمِ مهربونِ لعنتی از کجای من بلند می‌شه که به هیچ‌جام وصل نیست؟ مثِ یه قشای کهنه، کشیده می‌شه روی تمامِ خشونتی که توی ذهنیتم به خرج می‌دم. درست مثِ لبخندی که فقط داره دندونای تیز و برنده‌ی آدما رو می‌پوشونه.

یازده.

توی ویدیوی موردنظر ــ که مسلمن نمی‌تونست از این‌چیزی که هست بهتر باشه ــ مردِ درازکش در برفِ داستان با گنگی از خاب بیدار می‌شه و بعد شروع می‌کنه به دویدن توی یه تونل نمور ــ اینا می‌دونستن که «تونل» یه جایگاهِ مفهومی محکمی توی همه‌ی استعاره‌ها و ذهنیات من داره؟ نه، خدایی نمی‌دونستن؟ ــ و بعد همه‌چیز به هم می‌ریزه چون یارو نمی‌تونه دست از فریاد کشیدن و به تبع اون ترسیدن برداره و تهش... خب یارو می‌رسه به اون هجمه‌ی نور که از انتهای تونل می‌زنه و پلک‌های نازک کم‌رنگ‌، و مژه‌های برف‌پوشیده‌شو روشن می‌کنه.

من نشستم این‌جا و از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم. به شب، که می‌خزه توی هوا و منو می‌ترسونه چون معنی‌اش اینه که باید بخابم و من نمی‌تونم درست بخابم. من نشستم این‌جا و به «ناتوانی دست‌های سیمانی‌»ام فکر می‌کنم و نمی‌تونم خودم رو متوقف کنم از حسی که نشت می‌کنه توی تمام کله‌ام. این که نمی‌تونم. درست نمی‌دونم چی رو، اما مطمئنم باید یه سری کار انجام بدم که نه می‌تونم و نه حتی می‌خام. این که شصت سال دیگه باید بگذره تا بمیرم، این که فقط شصت سالِ دیگه هست و این که هنوز شــصــت سالِ طولانی و کذایی مونده که باید به این شیوه‌ی ناکارآمد بگذرونم‌اش منو می‌ترسونه. این که شاید هیچ‌وقت از توی تونل نیام بیرون. شاید هیچ‌وقت دیگه کسی بهم اون‌جوری نگه «باشه.» می‌دونی چه‌جوری رو می‌گم؟ اون‌جورِ باشه که آدم یهو می‌فهمه این «باشه» فقطِ فقط به خاطرِ منه و هیچ دلیل دیگه‌ای نداره. شاید این وضع ادامه داشته باشه و هیچ‌وقت، نفهمم یه سری چیزا رو. همه‌ش خودم رو توی تونل‌های تنگ محبوس کنم. و من حتی از این که دارم می‌ترسم هم می‌ترسم. فکر می‌کنم و می‌بینم که هیچی نمی‌خام و من یادم نمی‌آد که هیچی نخاسته باشم تو زندگی‌ام. همیشه بالاخره یه چیزایی بوده، کوتاه یا بلند، یه هدف‌هایی بوده‌ان و من داشتم به سمت‌شون حرکت می‌کردم اما الان چی؟ حالا چی ژوزه؟ چشم‌هامو میبندم و به خودم می‌گم ببین چی پشت‌شون می‌بینی؟ هیچی نمی‌بینم. اول از همه اون مسیر طولانی در دانشکده تا حیاط یادم می‌آد که باید بِرَمش صبحا و بعدازظهرا و این که دلم نمی‌خاد اون مسیرو برم چون هوا گرمه و فلان. و بعدشم پاهام درد می‌گیره. همین. هیچ چیزِ هیچ چیزِ هیچ چیزِ دیگه‌ای رو نه به خاطر می‌آرم نه تخمم هست که به خاطر بیارم نه اصن مهمه. بعد فکر می‌کنم باید برم پیشِ یه دکتری چیزی، که مثلاً یارو بهم «قرصِ انگیزه» و اینا بده. بعد یه حالی دارم شبیه گریه، چون نمی‌تونم. چون همه مردم دارن زندگی‌شون می‌کنن و اون بیرون راه می‌رن و فکر می‌کنن و می‌رن تو و می‌آن بیرون و من واسه ذره ذره ذره‌ی این کارا باید ریتالین و آسنترا و پرانول بخورم هزارنفر رو ببینم تا بتونم و بازم شبا همه‌ی این دم و دستگاه‌ها از کار می‌افتن و باز نمی‌تونم. اگه یه نفر انقدر به درد دنیا نمی‌خوره و دنیام به درد اون، اگه انقد ناسازگارو ایناس اصن چرا باید تلاش کنه خودشو با یه همچه سیستمِ طاقت‌فرسایی وفق بده؟ وقتی یه نفر انقد نمی‌تونه؟

ده.

آخرش هم رشته‌ی کلاف از دستم درمی‌رود. هیچ‌وقت نمی‌توانم سرِ خودم بایستم. می‌دانی؟ همیشه جا می‌زنم موقعی که خودِ بی‌چاره‌ام وسط بمبارانی از کلمه‌ها ایستاده و دارد نگاهم می‌کند.

اولش کمی صبر می‌کنم و فکر می‌کنم که جای من وسط داستان کجاست؟ صبر می‌کنم. منتظر می‌شوم تا یک حسی بیاید توم. یک حسی راجع به خودم. یک حسی راجع به بودنم. راجع به تمامیت‌ام، حسی شبیه به این که واقعن هستم و این‌ها، همه‌ی این‌کارهایی که دارم می‌کنم، یک‌جور بازیِ مکانیکیِ مسخره نیست که بهم به عنوان وظیفه حواله کرده باشند. شانس بیاورم، آگاهی یک لحظه می‌آید و انگار از  خاب بیدار شده باشم، حالِ خودم را می‌فهمم و آن‌طوری دیگر مجبور نیستم کرختی‌ام را با ادا‌های از پیش تعریف شده بپوشانم. اما معمولاً شانس نمی‌آورم و همان‌طور گیج و خالی، زل می‌زنم به کلمه‌ها و واکنش‌ها و خنده‌ها و حرف‌هایی که در اطرافم شناور می‌شوند و می‌آیند بالا و بالاتر، تا جایی نزدیک گردنم، لب‌هام، و چشم‌هام.