برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

Little Things Give Me Away

چطوری برات توضیح بدم این آهنگه چه بلایی سرِ اما و احشاء درونم می‌یاره؟ تو فک کن نشستی یه جا واسه خودت، داری با زندگی‌ات ور می‌ری، بعد یهو یکی دس می‌ندازه رو شونه‌ات می‌گه فلانی بیا اینو گوش بده. تواَم می‌ذاریش، همون نتِ اول دوم نشده می‌فهمی اوه اوه اوه. این ازون به گــ.ــایی‌هاست‌آ. بعد یه چندباری گوشش می‌کنی و فک می‌کنی خب بسه دیگه. غم خوردم، ناراحت شدم، ای بابا چی بود این بدمصّب؟ فوقش یه ذره گیج می‌شی مثلاً، با دستات ور می‌ری، زل می‌زنی به گلِ قالی مثلاً. بعد می‌گی اَی برپدرِ زندگی لعنت یا حالا فوقِ فوقش آهنگه رو فورواردم می‌کنی برا یکی (نیل. معمولاً) که اونم گوشش بده و چرخِ آهنگای یکم‌قلب‌رو‌به‌دردآورنده بچرخه این‌طوری.

این ولی داستانش فرق داره، تومنش صد هزارتا توفیر داره با این داستانا، تو فک کن منِ پونزده ساله رو که با اون مانتوی خاکستری با اون جنسِ گــ.ــه، با یک و پنجاه و هفت قد و و چهل و چهار پنج کیلو وزن، مثلِ یه شبح عصیان‌گر دارم تو راهروهای فرزانگان راه می‌رم، هوا تاریکه، هوا خلوته، اصن انگار مولکولای اکسیژن فرار کردن از کل اون محل، ‌از از ‌کلِ شمرون. دارم تو سرما پله‌ها رو می‌آم پایین، می‌رم بالا، من نمی‌دونم اون نود نفر باقیِ کذا کجان ولی خوب می‌دونم که بودنشون هم توفیری به حال تنهایی‌ام نمی‌کنه. بعد بارون اومده، مث همیشه، آب از تو اون راه‌آب‌های وسط حیاط زده بالا. خدایا خیسه همه‌چی، همه‌جا، زندگیِ منم تو فک کن همین‌طور خیس و لُخت اون وسط افتاده و من عینِ گیجی‌های الانم زل زدم به زمین و آسمون.
حالا این آهنگه برا من یعنی همون، یعنی این که انگار یه چیزایی تو قلبم پاره می‌شن، دوباره دوخته می‌شن، تو فک کن پرنده‌های توی سینه و گلوم می‌خان بپرّن و بخونن باهاش. مسئله اینه که اون پرنده‌ها همه‌شون چکاوک و بلبل و کوفت و زهرمار نیستن متاسفانه، یه سری کلاغ و کرکس دردکشیده هم لابه‌لاشون هست که من اتفاقاً خیلی بیشتر ازون بلبل‌‌مآب‌ها باهاشون حال می‌کنم، تواَم بیشتر حال می‌کنی با اونای توی من، و همینه که من اومدم تورو گرفتم وگرنه هرکدوم‌مون الان داشتیم یه گوشه‌ای، تنهایی، پاره می‌شدیم.
پ‌ن: Little Things Give You Away از لینکین‌پارک.

Here Comes The Shame

اولین پرتوهای نور صبح که می‌زنن توی اتاق، نورهای عَقل هم ذهن من رو روشن می‌کنن. آروم و خفه می‌گم «نـــه» و کله‌مو بیشتر توی بالش فشار می‌‌دم.
ادامه:
از اون روز تا حالا دارم سعی می‌کنم که بنویسم، نمی‌تونم. نمی‌تونم بگم‌شون به خودم حتی. انقدر که نیروهای غریزی‌ام می‌دواَن توی رگ‌هام  و دیدم رو تیره و تار می‌کنن: غریزه‌ی یک‌پارچگی، و تیکه پاره نشدن که مقاوم و سرسخت، واستاده جلوی غریزه‌ی شیدایی و پذیرشش که روی دایره‌های وسیعی، دورِ من می‌چرخه. نمی‌دونم تا کجا طول می‌کشه، اما توی این روزا به خودم می‌گم کاش رقص بلد بودم و بدنم و رو ــ با حرکاتِ خطی و دوار توأمان ــ تعریف می‌کردم برا بقیه، برا خودم بیشتر.
روی نوکِ پا وایمیستم و پنجره رو باز می‌کنم. می‌ذارم نور و غبار مرگ آروم بیان و بخورن به صورت‌ام. روشنایی می‌تابه پشتِ پلک‌هام، بعد انگار یه چیزی توی هوا باشه، یه چیز واقعی که می‌شه دست تابوند و گرفتش و فهمیدش و با فهمش همه‌ی چیزا یهو روشن بشن از روی صورتم رد می‌شه. اما من خیلی کُند و کوچیکم واسه نگه داشتنش. روشنایی گذرای عزیز از روی صورتم عبور می‌کنه و من می‌مونم این‌جا، توی اتاق، با بسته‌های پراکنده‌ی زولپیدم، با لیوان‌های چای نیم‌خورده، و زیر غبار مرگی که برای اولین بار خیلی لذت‌بخشه وقتی یادآوری می‌کنه: 

من.

یک.

Like An Army Falling
One By One By One...

دو. کنارِ پیشخوانِ بار، مشغول تخمیر شدن
     نوشیدنِ مدام تا، لَخت و بی‌تأثیر شدن
     تو نقّاشی‌آت می‌آد، همه‌چیز عوض می‌شه
     رو زمین نه، ولی سهل، روی اون کاغذ می‌شه!