برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

I Know The Pieces Fit Because I Watched Them Fall Away

آخر شب توی کافه، بعد از خاندن «از عشق که حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم» و توی نورهای طلایی و محوی که می‌تابید روی صورت ایمان و می‌پیچید توی صدای آیدا، انگار چفتِ قطعات از هم باز شد، به کندی. جواب نهایی مثل یک ماهی کوچک شناکنان از کفِ ذهنم بالا آمد و خودش را رساند به سطح آگاهی‌ام. حتی آن‌جا هم نماند. شناور شد توی خیسی پشتِ قهوه‌ای روشن و چرخان توی چشم‌هام. انگار فهمیدم که دقیقاً چه اتفاقی افتاده، از ارتفاع آگاهی‌ام رها شدم و برگشتم سرجای خودم. 
من عاشقت نبودم، من فقط بی‌اندازه وابسته‌ات بوده‌ام. در تمامِ طول این ماه‌ها، "عشق" و "چسبیدن برای تغذیه" توی تاریکی جا عوض کرده‌اند و از سر انگشت‌های لیزم لغزیده‌اند تا اشتباهشان بگیرم. یک دفعه تمام لحظه‌های تنفرم از تو معنی پیدا کردند، من شاید حتی به سختی دوستت داشتم. فقط ــ مثل یک پیچک و نه حتی به زیبایی یک پیچک ــ دورِ تنه‌ی ناپایدار تو پیچیده بودم تا خلاء خون‌ریزی‌کننده‌ام را پر کنم. حالا تو رفته‌ای و انگار کسی چاقو را از توی زخم بیرون کشیده، ردّ خون را می‌توان دید که می‌ریزد روی تنم ولی لاقل این دفعه می‌توانم پلک‌هایم را روی هم بسابانم و امیدوار باشم به بهبود، به درست شدن زخمی که ــ حالا ــ می‌دانم آن‌جاست، به واقعی بودن تمام لبخندهایی که می‌زنم، به ترک کردن تو و دنیای دروغی که روی شانه‌های تو سوار شده بود.
پ‌ن: این آخرین متنی‌‌ست که راجب این قضیه این‌جا می‌نویسم، این‌جا، یا اصلاً هر جای دیگری.

«بازگشت به اتاق شماره‌ی پانصدوپنج»

یک. آی. جارو را می‌کشد لابه‌لای صندلی‌های کافه و با غصه می‌گوید: «حالا خودت حساب کن که این یکی دیگه چه دیـ.ــوثی می‌خاد از آب دربیاد.» چیزی نمی‌گویم و چشم‌هایم را می‌کشانم دنبال جارو. من از سین. خوشم می‌آید، دوست ندارم مجبور شوم به امکان دیــ.ــوث بودن با نبودنش فکر کنم. می‌خاهم تکیه بدهم به صندلی‌های نرم، تصور کنم که پیچیده در نخ‌های ضخیم طلایی و قرمز، از سرما پناه می‌آورد به کافه، نورهای زرد را کنار می‌زند، چیتاهای طلایی عطرش شروع می‌کنند به دویدن در اتاق کوچکِ کافه، و می‌نشیند روبه‌روی من تا بتواند خوب آی. را زیرنظر بگیرد. من لبخند می‌زنم، سین. لبخند می‌زند و توی یک لحظه‌ای که انگار می‌دود و توی ثانیه‌های دیگر گم می‌شود، چشم‌هامان اشکی شده و دهن‌هامان به خنده باز. آی. با ناراحتی نشسته روی صندلی، باید نیم‌خیز شوم. بلند می‌شوم، دست‌هایش را می‌گیرم و بهش می‌گویم که سین. طلایی‌ترین چیز دنیاست و ما هم چاره‌ای جز اعتماد کردن به کلمه‌های غبارآلود و شناور توی هوا نداریم، گرچه همین کلمه‌ها هستند که ما را از پا درمی‌آورند اما چاره‌ای جز عبور، و تکیه‌ی دوباره نیست.
دو. «چه‌کار می‌کنی سبا؟»
من؟ راستش کارهای زیادی هست. مثلاً دارم پاده‌بوره تمرین می‌کنم، تا سرحدّنهایی دیوانگی. یا خطّ نامرئی‌ای می‌کشم دورِ همه‌ی دنیای خودم، همه‌چیزی که از من بوده و توی آدم‌های دیگر زیادی منتشرشان کرده‌ام. کم‌کم به خاطر می‌آورم که قربانی کردنِ فردیت به درگاهِ هر خیالی، هر ایده‌ای، چه‌کار عبث و بی‌معنایی است و به درد همان‌هایی می‌خورد که پناه می‌برند به حضور محقّر دیگران، از ترسِ مشدّد شدنِ خودشان. شاید فراموش کرده بودم خودم را یا شاید زیادی از مرزهای خودم عبور کرده‌ام.
سه. «حالا وقتش است که در تراسِ اتاقِ کوچکم را باز کنم، تک‌تکِ آدم‌هایی را به یاد بیاورم که روی این تراس بوده‌اند، روی این تخت بوده‌اند، توی این هوا. خاطره‌های همه‌شان را مثل مجسّمه‌های چوبی زمخت و کج‌ومعوج، بچینم بالای تخت، و به خاطر بیاورم که که تجسّم‌بخش این آدم‌ها من بودم، دست‌های خالقِ من بوده که به همه‌چیز جان داده، دنیا بخشیده و بیرون از جادوی این دست‌ها، هیچ‌چیز، هیچ‌چیز قابل ذکری وجود ندارد.»
چهار.  
 «هَل أَتَی عَلَی الْانْسَانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُن شَیْئاً مَذْکُوراً؟»