آخر شب توی کافه، بعد از خاندن «از عشق که حرف میزنیم از چه حرف میزنیم» و توی نورهای طلایی و محوی که میتابید روی صورت ایمان و میپیچید توی صدای آیدا، انگار چفتِ قطعات از هم باز شد، به کندی. جواب نهایی مثل یک ماهی کوچک شناکنان از کفِ ذهنم بالا آمد و خودش را رساند به سطح آگاهیام. حتی آنجا هم نماند. شناور شد توی خیسی پشتِ قهوهای روشن و چرخان توی چشمهام. انگار فهمیدم که دقیقاً چه اتفاقی افتاده، از ارتفاع آگاهیام رها شدم و برگشتم سرجای خودم.
من عاشقت نبودم، من فقط بیاندازه وابستهات بودهام. در تمامِ طول این ماهها، "عشق" و "چسبیدن برای تغذیه" توی تاریکی جا عوض کردهاند و از سر انگشتهای لیزم لغزیدهاند تا اشتباهشان بگیرم. یک دفعه تمام لحظههای تنفرم از تو معنی پیدا کردند، من شاید حتی به سختی دوستت داشتم. فقط ــ مثل یک پیچک و نه حتی به زیبایی یک پیچک ــ دورِ تنهی ناپایدار تو پیچیده بودم تا خلاء خونریزیکنندهام را پر کنم. حالا تو رفتهای و انگار کسی چاقو را از توی زخم بیرون کشیده، ردّ خون را میتوان دید که میریزد روی تنم ولی لاقل این دفعه میتوانم پلکهایم را روی هم بسابانم و امیدوار باشم به بهبود، به درست شدن زخمی که ــ حالا ــ میدانم آنجاست، به واقعی بودن تمام لبخندهایی که میزنم، به ترک کردن تو و دنیای دروغی که روی شانههای تو سوار شده بود.
پن: این آخرین متنیست که راجب این قضیه اینجا مینویسم، اینجا، یا اصلاً هر جای دیگری.