برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

94

بیست‌ونهِ اسفنده و من از حموم طولانی‌ام اومده‌م بیرون، روی تخت ولو شده‌م. تنم لُخته و یه حوله‌ لباسی بنفش، جابه‌جا خیسی‌هامو می‌پوشونه. هوا خنکه، و باد از لای در تراسِ همیشه در صحنه‌ی عزیز می‌زنه رو پوستم و لای موهای خیسم. صدای قدم‌های آرومِ بابا از بیرون اتاق می‌آد که بعضاً سرفه می‌کنه و می‌ره واسه خودش چایی بریزه، مامان و ب. هم رفته‌ن تره‌بار تا سنبل(؟) بخرن. اتاق به حدّ اعلیِ بهم‌ریختگی رسیده، چمدون ب. مثِ بلک‌هول همه‌چیو قورت داده با این تفاوت که بعدشم همه‌چیو تف کرده در سراسر اتاق. می‌دونم که باید بلند شم و لباس عوض کنم و موهامو ــ چتری‌های ژاپنیِ جدیدم رو، در واقع ــ سشوار کنم و برم شهرکتاب و برای الف‌میم و روز تولد عجیبش ــ سیِ اسفند ــ کادو بخرم و بعدش بیام و لاکِ ناخن‌هامو عوض کنم و عکس بگیرم از خانوداه و اتاقمو مرتب کنم ــ تا جای ممکن ــ و برنامه‌ی هفته‌ی آینده رو بریزم، و اون وسطا مسطا با ایم. مسخره‌بازی دربیارم و به اسمس‌های کِرینگ‌اش جواب بدم و حواسم به سین. باشه که تو شیراز بهش بد نگذره و قربون صدقه‌ی نیل. برم و به رفتنِ ب. فکر نکنم. می‌دونی؟ همه‌ی زندگیِ یک‌ساله‌م انگار کپسول شده توی این دو سه روز. 
دفترِ جدید آبی‌رنگی خریده‌ام که بوش سرمست‌ام می‌کنه. به رسمِ هرساله، باید از 94 توش بنویسم و از آن‌چه گذشت. اما مساله این‌جاست که برای اولین‌بار، نمی‌تونم بگم خوب بود یا بد بود. زندگی بود. مث یه سیبِ چرخنده در هوا، هزاربار رنگ عوض کرد تا به پایان برسه. شاید این، همون‌جوری‌یه که از زندگی سراغ دارم: خیلی تلخ، خیلی شیرین. در لابه‌لای همه‌ی این‌ها، از یک چیز مطمئنم و اونم اینه که 94 قطعاً چیزایی بهم یاد داده که ردّش تا آخر روی صورتم می‌مونه. می‌دونی؟ اون‌چیزی که امسال بهم داده، منو به آدمِ بهتری تبدیل می‌کنه، آدم قوی‌تر، و پذیرنده‌تری. شاید حتی واقعی‌تری. این تجربه چیزی نیست که توی سال‌های دیگه‌ای از زندگی‌ام تکرار شده باشه، تجربه‌ی تشخیص و رها کردنِ هرچیزی که بهت آسیب می‌زنه، حتی اگه اون چیز بخشی از وجودِ خودت شده باشه.
من هنوز اولِ راهم البته. مسیرِ طولانی‌ای وجود داره، مسیرِ آگاه شدن از جاهای تحریف‌شده‌ی وجودم. از ضعف‌ها، زخم‌ها. مسیرِ دردناکی هم هست اتفاقاً. اما زندگی از همین‌جا عبور می‌کنه، شکی ندارم. و بهتره همیشه این وردِ اساطیری رو گوشه‌ی قلبمون داشته باشیم:
«گرچه منزل بس خطرناک‌ست و مقصد بس بعید/ هیچ راهی نیست کان را نیست پایان، غم مخور.»
شماها هم غصه نخورین، خوبانِ من. بیاین «این» رو از من به عنوان عیدی قبول کنین و بزنین تا روشن شین. :)

پنجاه و دو.

اون لحظه که صبح از خاب بیدار می‌شی و می‌فهمی خابشو دیدی، و بیدار که شدی غصه نمی‌گیرت‌ات. گوشی رو برمی‌داری و براش می‌نویسی: 

«.Hold Me While I Lose My Grip»

Thank You Disillusionment

هیچی دیگه، من این‌جا نشستم توی خونه‌ی خالی و آهنگِ کاورِ استیوم ویلسون رو برا خودم گذشتم و کثافت داره از سروروی خونه بالامی‌ره و من چیزی در افقِ امروز، فردا، یا پس‌فردام نیست. و هیچ‌کدومِ شماها هم نیستین، بعضی‌هاتون اون بیرون تو گرما دارین جون می‌کنین و بعضی‌هاتونم زیر باد کولر درازِ خوبی کشیدین به هرچی فک می‌کنین جز من و در نهایت امر، من مجبورم به آدمای غریبه لبخندای غمگین بزنم اما مساله اینه که اونا هیچ‌وخ نمی‌فهمن غمگین بودنِ این لبخندا رو، هیچ‌وخ نفهمیدن یعنی. و بازم باید فک کنم که که کی یه روزی می‌رسه که اینا دغدغه‌ام نباشه.

پ‌ن: Thank You از Steven Wilson. اینه آهنگه.

چهل.

اون‌وقتایی که باید یه چیزی بنویسی. مطمئنی که باید یه چیزی بگی، یه چیزی بنویسی. اما نمی‌دونی چی، چطور. یا بدتر از اون این که چرا.

سی و هفت.

لباسایی که شستم، یه چیزی در حدِّ سه‌بار ماشین لباس‌شویی رو روشن کردن، در سراسر خونه پراکنده‌ست چون رو بندرخت جا به قدر کافی نبوده. باید ظرفا رو قبل دکتر رفتن بشورم. به سختی می‌تونم راه برم چون از پریشب پهلوهام گرفته و با هر ذره‌ای جابه‌جایی اشک‌ام رو در می‌آره و دوش آب گرم و دیکلوفناک افاقه‌ای نکرده تا این لحظه. یه لیوانِ شیر با کوکی می‌خورم درحالی که سولماز بدری داره می‌گه: «دیدی که من با این دل بی‌آرزو عاشق شدم؟» و آریَن ساعت پنج صبح بهم اس‌ام‌اس داده: «گودمورنینگ سان‌شاین» و الانم خابه یحتمل و تا شش هفت ساعتِ دیگه‌ هم، که بشه یه موقعِ خوبی اون‌جا، بیدار نمی‌شه. دنبال کشِ سر می‌گردم تا موهامو ببندم. تو یخچال خالی‌یه و من هیچی پول ندارم. خوبه که امروز وقتِ تراپی دارم.


پ‌ن
بابا. بیاین یه آهنگای دیگه‌ای گوش بدیم به کل. آهنگایی که خوب باشن، عاشقانه نباشن، ما رو یاد کسی نندازن، باهاشون خاطره‌ای نداشته باشیم و نتونیم به هیچ‌عنوان باهاشون هم‌ذات‌پنداری کنیم. آهنگایی راجبِ یه مزرعه‌ی بزرگِ بادمجون، یا غذاهای خوش‌مزه با ادویه‌های جدید. فک کنم درنهایت مجبورم روبیارم به آهنگای قبایل دست‌نخورده در فُلان. یا یه سری آهنگِ جوییش که نمی‌دونم چی دارن می‌گن به عِبری، ولی خیالم راحته که حالا حرف خاصّی‌ام نمی‌زنن. همون خدا پیغمبر بازیای همیشگی
.