اون لحظه که صبح از خاب بیدار میشی و میفهمی خابشو دیدی، و بیدار که شدی غصه نمیگیرتات. گوشی رو برمیداری و براش مینویسی:
هیچی دیگه، من اینجا نشستم توی
خونهی خالی و آهنگِ کاورِ استیوم ویلسون رو برا خودم گذشتم و کثافت داره از
سروروی خونه بالامیره و من چیزی در افقِ امروز، فردا، یا پسفردام نیست. و هیچکدومِ
شماها هم نیستین، بعضیهاتون اون بیرون تو گرما دارین جون میکنین و بعضیهاتونم
زیر باد کولر درازِ خوبی کشیدین به هرچی فک میکنین جز من و در نهایت امر، من
مجبورم به آدمای غریبه لبخندای غمگین بزنم اما مساله اینه که اونا هیچوخ نمیفهمن
غمگین بودنِ این لبخندا رو، هیچوخ نفهمیدن یعنی. و بازم باید فک کنم که که کی یه
روزی میرسه که اینا دغدغهام نباشه.
پن: Thank You از Steven Wilson. اینه آهنگه.
اونوقتایی که باید یه چیزی بنویسی. مطمئنی که باید یه چیزی بگی، یه چیزی بنویسی. اما نمیدونی چی، چطور. یا بدتر از اون این که چرا.
لباسایی که شستم، یه چیزی در حدِّ سهبار ماشین لباسشویی رو روشن کردن، در سراسر خونه پراکندهست چون رو بندرخت جا به قدر کافی نبوده. باید ظرفا رو قبل دکتر رفتن بشورم. به سختی میتونم راه برم چون از پریشب پهلوهام گرفته و با هر ذرهای جابهجایی اشکام رو در میآره و دوش آب گرم و دیکلوفناک افاقهای نکرده تا این لحظه. یه لیوانِ شیر با کوکی میخورم درحالی که سولماز بدری داره میگه: «دیدی که من با این دل بیآرزو عاشق شدم؟» و آریَن ساعت پنج صبح بهم اساماس داده: «گودمورنینگ سانشاین» و الانم خابه یحتمل و تا شش هفت ساعتِ دیگه هم، که بشه یه موقعِ خوبی اونجا، بیدار نمیشه. دنبال کشِ سر میگردم تا موهامو ببندم. تو یخچال خالییه و من هیچی پول ندارم. خوبه که امروز وقتِ تراپی دارم.
پن: بابا. بیاین یه آهنگای دیگهای گوش بدیم به کل.
آهنگایی که خوب باشن، عاشقانه نباشن، ما رو یاد کسی نندازن، باهاشون خاطرهای
نداشته باشیم و نتونیم به هیچعنوان باهاشون همذاتپنداری کنیم. آهنگایی راجبِ یه
مزرعهی بزرگِ بادمجون، یا غذاهای خوشمزه با ادویههای جدید. فک کنم درنهایت
مجبورم روبیارم به آهنگای قبایل دستنخورده در فُلان. یا یه سری آهنگِ جوییش که
نمیدونم چی دارن میگن به عِبری، ولی خیالم راحته که حالا حرف خاصّیام نمیزنن.
همون خدا پیغمبر بازیای همیشگی.