اون لحظه که صبح از خاب بیدار میشی و میفهمی خابشو دیدی، و بیدار که شدی غصه نمیگیرتات. گوشی رو برمیداری و براش مینویسی:
یادِ موقعی افتاد که موهایش را کوتاه کرده بود، یاد آن تصویر که شیفتهاش کرده
بود و داده بود موهایش را به خاطر همان بزنند: تصویر دویدنش به سمت هرچیزی که میخاست،
یاد برگرداندنِ میز و برهم زدن قاعدهی بازی. یاد خواستن چیزی تا نزدیکیِ مرزِ خرد
شدن استخوانهای ارادهاش. ایکاش میتوانست، ایکاش دنیا هنوز هم «سخت میگرفت بر
مردمان سختکوش» ولی در نهایت امر نتایج زحماتش را بهش میداد. زندگی کردن در
دنیایی که قواعدش را میفهمید اما بلدشان نبود و کنترل پدیدههای متکثرش از عهدهاش
خارج و خارجتر میشد، روز به روز آزردهترش میکرد.
پن: Potions از Puscifer.