برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

سا.

و فکر می‌کنم، فکر می‌کنم، فکر می‌کنم توی یک لحظه بود که مصمم شدم دستش را بگیرم. و بالاخره توانستم. مرز زمان‌ها و مکان‌ها توی هم فرو رفته بود ــ همان‌طور که رسمِ این‌جور خاب‌هاست. تصویرش نبود، صورتش هم خوب پیدا نبود. انگار فرو رفته باشد توی هاله‌ای کم‌رنگ از هوای ابری. دستش را محکم گرفتم و اسمش را صدا زدم. لبخند زد، فکر می‌کنم، و بعد شروع کرد شناور شدن. تصویرش رفت توی قابِ وایبر و وی‌چت و این‌جور ابزارآلاتِ دورکاری. بعد دستش را ول کردم و گذاشتم دور شود. مثل قطعه‌ای از متعلقاتت که توی کهکشانِ بی‌نظم و بی‌وزنی، تاب می‌خورد می‌رود. کندیِ رفتنش را نگاه کردم. و چیز بیشتری خاطرم نیست. 



آتش‌فشان وهم من، استراحت نمی‌کنه.

دارم خفه می‌شم از این‌همه کلمه. این همه کلمه‌ی چرت و پرت. این همه کلمه‌ای که یک کدومشون هم معنایی ندارن، واقعی نیستن و راه به جای نمی‌برن. این همه محتوایی که انگار واقعن فاقد وابستگیِ لازم به متنِ زندگی‌ان. مزخرفاتِ تلنبار شده و از پیش تعیین شده.

و من مصرّانه «هر شب خابت رو می‌بینم»، اون‌قدی که دیگه توی این گزاره حسی نباشه. مثِ کسی که با ضربه‌های ثابت و تکرارشونده‌ای، از سر عادت، حجم بدنش رو بکوبونه به دیوار. دیگه نه معنایی درکاره و نه حتی عاطفه‌ای. تو مثِ یه مجسّمه‌ای برنزی و سنگین، روی یه میز کهنه یا لبه‌ی یه طاقچه نشستی و با بیزاری به دنیایی زل می‌زنی که زندگیِ منه، تمامیّت منه، هویّتِ منه و تو بهش تعلقی نداری. و تنها کاری که مونده واسه من اینه که بپذیرم این حضور سنگین و ناسازگار رو. نه حتی پذیرفتنی که توش آه و فین باشه. پذیرفتنی شبیهِ یه جور سرجهازی مضحک که اصلاً ایده‌ای نداری به چه کاری‌ات ممکنه بیاد.

اُی منفی. کلِ این آهنگ. تک‌تکِ جمله‌هاش، جاشون هست که این‌جا نوشته بشن.

پ‌ن: تنهایی بی‌وصفِ خونِ اُی منفیِ تو
       بدرقه‌ی غمناکِ مأمورهای مخفیِ تو
       احتیاطِ رد شدن از باتلاقِ دل‌تنگیِ تو
       از همه‌چیز گذشتن، تو منطقه‌ی جنگی تو.

.It Drives Me Down

کیفِ چرم همین‌طوری کجکی افتاده رو تخت. سوتین‌ام رو درآوردم و انداختمش گوشه‌ی اتاق. بیست و پنجِ مرداده، و من سردمه و پتو رُ پیچیدم دور خودم. لب‌تاپ داره تقلا می‌کنه واسه دانلود کردن و پخش کردنِ هم‌زمان. نمی‌کِشه و من می‌بندم پنجره رو. چراغِ اتاق خاموشه و فقط یه اسپات‌لایتِ برقی که از ایکیا خریدم وسطِ لبه‌ی تختم روشنه و نورِ گرد و تیزی رو انداخته روی سفیدیِ چرک‌مرده‌ی تختم. من هی بیشتر می‌رم تو پتو. به اون دو نخ سیگاری فک می‌کنم که پوریا انداخت بیرون امروز، و واسه اولین‌بار به خودم می‌گم کاش می‌گفتم نندازه دور. یه آهنگی داره پخش می‌شه که سه چهارِ تا نتِ ساده‌اش از کلِ آهنگ شونه‌هامو می‌گیرن و منو فرو می‌دن تو آب. آهنگه رو به شکل کامل دوست ندارم و هی مجبورم وقتی رسید به وسطش بزنم از اول پِلِی شه. به شب بودن فکر می‌کنم. به این که خابیدن یه انتخابه یا نه. به تقلاهای بی‌اندازه بیمارم فک می‌کنم واسه خابیدن که تا پنجِ صبح طول می‌کشه و به این نتیجه می‌رسم که نخابیدن قطعن یه انتخاب نیست. از پوریا پرسیدم بیداره یا نه که جوابمو نداد. هر چیزی رو واسه آدما مجبورم هی و هی توضیح بدم. کی. هی اس‌ام‌اس می‌زنه: «چی؟» و جوابای به نظر بی‌ربط می‌ده. منتظرم تا حالم از وضعیت بهم بخوره که نمی‌خوره و تو یه لحظه به نظر می‌رسه همه‌چی تا ابد همین‌طوره. و اون لحظه هی داره کش می‌آد. کاش دستِ کم آهنگه تا آخرش مثِ اولاش بود و اون خاننده‌ی احمقِ خرش سعی نمی‌کرد واسه تاثیرگذاریِ هرچی بیشتر از تو ماتحتش صدا در بیاره برامون.

پ‌ن My Wine In Silence از .My Dying Bride اینه آهنگه.

پ‌ن: حسِّ مضحکی‌یه در نهایت. حسِّ این که اگه بری سفر، هیچ‌کس دلش عمیقاً برات تنگ نمی‌شه. می‌دونی که چقدر غلطه این فاز که بخای کسی برات دلتنگی کنه. (می‌دونی؟) اما این همه نوشته و عکس از سوراخای زندگی‌ات می‌ریزن توی کله‌ات. این همه آدمِ «دلتنگ‌برای‌دیگری». نمی‌دونم. آخرشم به خودم می‌گم چه اهمیتی داره. من حوصله‌ی یدک کشیدنِ کسِ دیگه‌ای رو ندارم در حال حاضر. با این زندگی‌ای که مث فرشِ خیس تکون دادنش واسه خودمم سخته و داره رو شونه‌هام سنگینی می‌کنه. اما خب این بهونه‌ست شایدم. (بهونه‌ست؟) این تصور که تنها و اینا. بعد فکر می‌کردم همه همین‌طورن. اما خب مث که شواهدی که می‌تونه این حس رو توی من تشدید کنه بیشتره. دلم می‌خاد بردارم یه چس‌ناله‌ی قوی‌ای بکنم که آره. هیچ‌کس منو نمی‌خاد و اینا. ولی واقعن نمی‌کنم این کارو به چندتا دلیل. اولیش این که ساعت سه شبه و من نزدیکِ پریودمه و بک ماهه تمامه که قرصامو یهو ول کردم، و اینا یعنی کور. دومی‌اش اینه که بعد این حرفا باید گریه کنم یحتمل. و من حوصله‌شو ندارم واقعن. سومیش هم اینه که تخمم نیست اونقدا. البته بگذریم که آخرین باری که چیزی تخمم بوده یادم نیست. اما مثِ این زنای پیری می‌مونم که سعی می‌کنن خودشونو به زندگیِ عاطفی متصل نگه دارن. با فیلم دیدنا و کتاب‌خوندنای شبونه و این تصورِ غم‌انگیزی‌یه و من همیشه غم‌انگیزترین تصورها رو راجبِ خودم دارم و چیزی‌یه که چاره‌پذیرم نیست. و حالا اگه چاره‌پذیر نیست چرا بجنگیم. چرا نمیریم به جاش مثلاً. نمی‌دونم. شبا از یه حدی که می‌گذره نباید بیدار بمونم. جدّی‌یه قضیه، نباید.

I Miss The Comfort In Being Sad

این روزها. که مثلاً یک توفیرهای جزئی‌ای دارند با روزهای دیگر، اما نه چندان. مثلاً این که من صبورانه و قاطعانه امتناع می‌کنم از خوردنِ غذا، از هفده‌ سالگی با من است، این که امید می‌بندم به این که تماشای تهران از چندین کیلومتر بالاتر، با همراهیِ کی. حالم را بهتر کند، از هیجده سالگی، این که حالم بهتر نمی‌شود مالِ همیشه است. این که عاشقِ آدم‌هایی توی جایگاهِ نادرست‌شان می‌شوم مال نوزده سالگی است و این که شانه بالا می‌زنم دربرابر همه‌ی همه‌ی همه‌ی حس‌ها، مالِ بیست سالگی. در گذر از این بیست سالگیِ کذایی چیزی ندارم بگویم جز این که آفتاب هنوز می‌تابد ــ لعنتی ــ و شب هنوز خودش را می‌کشاند تا لبه‌ی دیوارهایمان و من همان منم، منتهی خسته‌تر. خسته‌تر. و باز هم خسته‌تر. دغدغه‌ام هم همان است، دویدن. منتهی برای آدمی با این حجم از خستگی، رویای دویدن چیزی جز یک شرایط ناگوار و مضحکِ روانی، چیزِ دیگری نیست. انگار که عقب رفته باشم. انگار سرابِ امیدوارانه‌ای را در دوردست دیده باشم و حالا درست در جهت برعکسش به راه افتاده باشم. به راه افتاده باشم؟ نه. باد مرا برده باشد. باد. سگ. یا هر مزخرفِ دیگری.

بیست و سه.

هزاربار تا حالا به این نتیجه رسیدی که هیچی درست نمی‌شه. اما هردفعه یه‌جوری باش سر و کله می‌زنی انگار چیزِ تازه‌ایه. یه‌جوری می‌افتی تو چاهش که انگار نمی‌دونستی مسیر پرِ چاه‌های یک شکل و بی‌معنی‌یه، فقط واسه این که کارتو سخت‌تر کنن.