دارم خفه میشم از اینهمه کلمه. این همه کلمهی چرت و پرت. این همه کلمهای که یک کدومشون هم معنایی ندارن، واقعی نیستن و راه به جای نمیبرن. این همه محتوایی که انگار واقعن فاقد وابستگیِ لازم به متنِ زندگیان. مزخرفاتِ تلنبار شده و از پیش تعیین شده.
و من مصرّانه «هر شب خابت رو میبینم»، اونقدی که دیگه توی این گزاره حسی نباشه. مثِ کسی که با ضربههای ثابت و تکرارشوندهای، از سر عادت، حجم بدنش رو بکوبونه به دیوار. دیگه نه معنایی درکاره و نه حتی عاطفهای. تو مثِ یه مجسّمهای برنزی و سنگین، روی یه میز کهنه یا لبهی یه طاقچه نشستی و با بیزاری به دنیایی زل میزنی که زندگیِ منه، تمامیّت منه، هویّتِ منه و تو بهش تعلقی نداری. و تنها کاری که مونده واسه من اینه که بپذیرم این حضور سنگین و ناسازگار رو. نه حتی پذیرفتنی که توش آه و فین باشه. پذیرفتنی شبیهِ یه جور سرجهازی مضحک که اصلاً ایدهای نداری به چه کاریات ممکنه بیاد.
اُی منفی. کلِ این آهنگ. تکتکِ جملههاش، جاشون هست که اینجا نوشته بشن.