برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

پنجاه.

یادِ موقعی افتاد که موهایش را کوتاه کرده بود، یاد آن تصویر که شیفته‌اش کرده بود و داده بود موهایش را به خاطر همان بزنند: تصویر دویدنش به سمت هرچیزی که می‌خاست، یاد برگرداندنِ میز و برهم زدن قاعده‌ی بازی. یاد خواستن چیزی تا نزدیکیِ مرزِ خرد شدن استخوان‌های اراده‌اش. ای‌کاش می‌توانست، ای‌کاش دنیا هنوز هم «سخت می‌گرفت بر مردمان سخت‌کوش» ولی در نهایت امر نتایج زحماتش را بهش می‌داد. زندگی کردن در دنیایی که قواعدش را می‌فهمید اما بلدشان نبود و کنترل پدیده‌های متکثرش از عهده‌اش خارج و خارج‌تر می‌شد، روز به روز آزرده‌ترش می‌کرد.
پ‌ن: Potions از Puscifer.

A Cemetery, Where I Marry The Sea

یک. توی چشم‌های «خانم» نگاه می‌کنم و می‌گویم فکر می‌کنم این حالی است که آدم باید گریه کند و خطِ دردناکی که معده‌ی جوشان و قلبِ سنگین‌اش را بهم وصل می‌کند، بعدِ مدت‌ها ــ روزها، ماه‌ها و قرن‌ها ــ حس کند. اما فکر کنید آسنتراهای نازنینی که بهم می‌دهید دست به‌ کار شده‌اند حالا مغزم توی هاله‌ای از سروتونین شناور است. قرص‌های عزیزم، مگر همین را نمی‌خاستید؟ من در ناکام‌ترین حالتِ این روزها، کارآمدی‌ام را از دست نداده‌ام، می‌بینید؟ من تبدیل به آدم آهنی زیبا و جوانی شده‌ام که اشک‌هایش آرام توی لبخند وسیع‌اش می‌چکد و می‌تواند تمام خیابان‌ها را با حالتی از ماه‌زدگی  و عربده از زخمی که دارد سرباز می‌زند، غلت بخورد.
دو. وسط اتاق می‌ایستم. «آنتونی کیه‌دیز» دارد با صدای بلند می‌پرسد: چه‌قدر طول می‌کشد؟ چه‌قدر طول می‌کشد؟ و من با شتاب و کشیدگی به سمتِ چپ خم می‌شوم. تا سرحدّ نهایی کشیدگی بدن. تا آن‌جایی که همه‌چیز جا دارد کج، ناموزون یا شکسته شود. مدت‌ها توی این حالت فروپاشی می‌مانم و از زخم‌ها و کبودی‌هایی استقبال می‌کنم که بعداً روی دست‌ها و پاهایم پدیدار خاهند شد.
سه. چه‌قدر طول می‌کشد؟ چه‌قدر طول می‌کشد؟

چهل و هشت.

فکر می‌کنم سه چهار روز بعد از آن واقعه بود که توانست به آینه نگاه کند. در واقع نه به آینه، چون به هرحال این جزئی از رفتارِ روزانه‌اش شده بود. بلکه به شکافِ نسبتاً التیام‌یافته‌ای زیر چشم چپش که علی‌القاعده توی آینه سمت راست دیده می‌شد. اول نگاهش را به تندی از ردّ به جا مانده گرفته بود، بعد آرام برش گردانده و خیره مانده بود، و دست آخر جرأت کرده بود به آرامی با انگشتان‌اش زیر پلک پایینی را لمس کند: فرورفتگی‌ای احساس نمی‌شد. 
در طول روزهای متمادی بعدش، هروقت چهره‌اش را توی آیینه‌های کدر ماشین‌ها، یا شیشه‌ی کثیف اتوبوس‌ها می‌دید بی‌اختیار به گوشه‌ی بالا و سمت راست زل می‌زد و سعی می‌کرد آن چاله‌ی کوچک را پیدا کند. شگفت‌انگیز بود که در تمام این روزها و بعد گذشت این سال‌ها، آن زخم را به کلی از یاد برده بود. اما حالا خاطرات آرام آرام به کالبد خالی و خشک ذهنش برمی‌گشتند و صحنه‌های تکان‌دهنده‌ای را به یادش می‌آوردند: لیوانی که پرتاب می‌شد، هزاران تکه می‌شد، و شیشه‌ای کوچک و بی‌رنگ پوست زیر پلک‌اش را برای همیشه خراش می‌داد. روزها از آخرین دیدارش با روانکاو می‌گذشت و حالا همه‌چیز را به خاطر می‌آورد، انتخابی درکار نبود. بیشتر از فرورفتگی کوچک زیر پلک، تصویر زنی آزارش می‌داد که روی آن مبل قرمز رنگ نشسته بود و کوسن را به آغوش کشیده بود و برای روانکاو توضیح می‌داد که نمی‌خواهد گرفتار گذشته‌اش باشد. شاید کمی گرفتاری بد هم نبود، اسبابِ انگیزه می‌شد برای حسِ کردن چیزی، دردی، خاطره‌ای. مدت‌ها بود که مرز بین بی‌تفاوتی و فراموشی را گم کرده بود. کجا ایستاده بود؟

چهل و چهار.

می‌خام بگم برای هیچ می‌نویسم. بی‌هیچ چشم‌داشت، یا معنایی. اما می‌دونم که این حرف دروغه. هم‌چنان که داری با بی‌قیدی به خودت می‌گی «مهم نیست»، داری به همه‌ی اون‌چه نوشتن بهت می‌ده، فکر می‌کنی. به عواقب امر. همیشه همین‌طوره. درست اون‌ لحظه‌ای که لِت ایت گو می‌کنی، لحظه‌ایه که بیشترین اهمیت رو می‌دی 
And The Hardest Part Was Letting Go Not Taking Part.
البته بیاین متوجه باشیم که هدف این پست چیزِ دیگه‌ای‌یه. قراره توش به حاشیه نریم، و به شکل تو دِ پوینتی خودمون رو از گیجی دربیاریم. ــ انگار که ممکنه.


یک. شنبه بعدازظهر بود فک کنم که زنگ زدم به بَ. فکر کنم یک‌نفس حرف زدم. یادم نیست چی گفتم. یعنی این که دقیقاً چی گفتم. هوا ابری بود و فنِ گرمادهنده‌ی اتاق خوب کار نمی‌کرد. شیشه‌ی تراس هم بیش از حد سرد شده بود، بیش از حدِ لزوم برای مهر. بَ. گفت تو داری عادت می‌کنی به این که از کامل نداشتنِ یه چیزایی، لذت ببری و معنا بسازی. فکر کردم به کامل داشتن چیزی. سعی کردم یادم بیاد که بی‌نقص بودن، تمام بودن چه مزه‌ای می‌ده. یادم نیومد. گفتم آره و اینا. قطع کردم. باد داشت می‌زد پرده رو می‌داد تو اتاق و بادِ مطبوعی نبود حتی. بیش از حد لزوم سرد بود. بازم سعی کردم به خاطر بیارم آخرین چیزای خوبِ کامل رو. یادم نیومد. فکر کنم آخر شبش بارون اومد. مطمئن نیستم. به هرحال، بارون چیزِ کاملی‌‌یه. به نظرم.


دو. «این هیچ معنایی ندارد.»
مجبور نیستم کاری رو بکنم. چیزی منو به سمتِ جایی نمی‌بره، چیزی منو از جایی متوقف نمی‌کنه. این آزادیِ عمل به نظرم بی‌معناست. ــ لابد تا الان متوجه شدین که دارم راجبِ دانشگاه حرف می‌زنم. ــ شناور بودن رو دوست ندارم، دستِ کم به این شکل که تو از آپشن‌هایی که بت ارائه نشده گیجی، نه این که از سختیِ انتخاب و اینا. ولی فک کنم کافی‌یه این فاز که هی «مَپ آو پرابلماتیک» دانشگاه و خودم رو درآوردم. هرچه‌قدم حسِ نسبت به مشکلایی که با دانشگاه دارم عینی باشه، بازم التزام عملی‌ای با خودش نمی‌آره. می‌دونی؟ در نهایت بازم من مجبور به هیچی نیستم.
یادم می‌آد چقد دوست داشتم این رشته‌ی لعنتی رو، این سردرآوردنِ از سازوکارِ دنیا رو. اما الان؟ الان می‌تونم رو تخت دراز بکشم و سودوکو حل کنم. همین. افق دیدم چیزِ بیشتری رو نمی‌بینه.


سه. روزگارِ تخـ.ــمی‌ای‌یه، نازنین. یعنی می‌دونم که نیستم این‌طوری. این آدمِ غمگین. این آدمِ پوکرفیس. می‌دونم مثلاً که تو حالتِ عادی نمی‌کشم انقد سیگار. بابا، حالِ بهتری رو از خودم سراغ دارم همیشه. دوره‌ی چرتی‌یه. فعلاً منتظرم تا بگذره لامصب. نمی‌دونم چی داره انقد گذرش رو کُند می‌کنه. باز خوبه گریه ندارم.


پ‌ن: ولی با تمامِ وجود از هر پیشنهادِ حال‌خوب‌کنی، هر پیشنهاد حال‌خوب‌کنی، هر پیشنهاد حال‌خوب‌کنی، استقبال می‌کنم. بگین بهم.
بعدن‌نوشت: و این که، مث همیشه، ساوت‌پارک و فمیلی‌گای قابلِ اعتمادترین چیزای حال‌خوب‌کنِ دنیان برا من.

چهل و سه.

حالا دیگر با اطمینان می‌شود گفت که پاییز شده. شب‌ها که می‌خابم، سطحِ همه‌چیز سرما می‌بندد و صبح‌ها دست زدن بهشان سخت می‌شود. حالا من لباس‌های دوست‌داشتنی‌ام را پوشیده‌ام. پلیورهای محبوب و رنگ‌پریده که چفتِ چفت، بغلم می‌کنند و انگشت‌هایم را می‌پوشانند. حالا دست‌هایم را دورِ لیوانِ چاییِ داغ حلقه می‌کنم و سرم را به بخارش نزدیک می‌کنم و نفس می‌کشم. حالا دیگر نفس می‌کشم.
صبح، نورِ کم‌جانِ آفتاب می‌زند روی استخوانِ شانه‌هایم، و من از مطب می‌آیم بیرون. یک نخ کنت پاور روشن می‌کنم و دودش را با ولع می‌دهم تو. «حسن‌سیف» توی این صبحِ پنج‌شنبه آرام و خلوت است و من قدم‌زنان، تا میدان صنعت می‌آیم پایین. و فکر می‌کنم. و فکر می‌کنم. و فکر می‌کنم. و تصمیم می‌گیرم. و تصمیم می‌گیرم. و تصمیم می‌گیرم. دوست دارم عبارت بعدی هم چیزی باشد شبیهِ «انجام می‌دهم»، اما هنوز هم نمی‌توانم به خودم اعتماد کنم.