برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

شهود


در رثای مرگ مادربزرگ.
«یه چیزایی هست این‌جا، مث یه حسایی که یهو نورون‌های عصبی‌ت رو می‌رن و می‌آن، که من نمی‌تونم برات توضیح بدم. چون این‌جا نیستی. و نمی‌تونم نشونت بدم‌شون با کلمه. البته شاید اگه بودی هم نمی‌تونستم، به خاطر این‌ که باید توی من باشی، باید ببینی‌شون. 
خلاصه اینم ازون حرفایی‌یه که عملاً نباید شبیه یه اس‌م‌س معمولی در یه مکالمه‌ی معمولی باشه، اما از طرفی جور دیگه‌ایم بلد نیستم و نمی‌تونم بگم‌شون. 
یه چیزایی شبیه این‌که قبرای قبرستون رو توی سکوت و نم‌نم بارون ببینی. و فکر کنی به بچگی‌ت، و آدمایی که اون موقع وجود نداشتن و الان هستن و احتمالاً بعد تو هم خاهند بود. و نور چراغای یکی درمیون آبی و سبز که مسیر در ورودی تا ساختمون رو روشن می‌کنه، و نوه‌هایی که بزرگ شده‌ن. و چهره‌ی خودت توی بچگی‌ت که شفاف به خاطرش می‌یاری و به طرز شگفت انگیزی می‌فهمی که دیگه بر نمی‌گرده، اون چهره برا همیشه رفته.

.The Child Is Grown, The Dream Is Gone

چهره‌ها. صورتا. لبخندای رو به دوربین فیلم‌برداری توی یه صحنه پررنگ از یه فیلم خانوادگی. بابا موهاش مشکی‌تر بوده. دور چشای مامانم چروک نبوده. 
من؟ 
من...
 بچه‌ام توش.
۶ سالمه.

ولی عیبی نداره. یعنی مسخره‌س که بگی «عیب» داره چون زمان و گذرش یکی از اصلی‌ترین مقوله‌هایی‌یه که ما باهاش دنیا رو فهم می‌کنیم. چون دنیای بی‌زمان رو حتی نمی‌شه تصور کرد. دنیای بدون مرگ رو. 
دیر یا زود منم بر می‌گردم به اتاقم. لای اون پرده نارنجی خودمو قایم می‌کنم و با اسباب بازی‌های جدیدم، که اهمیتشون از اسباب بازی‌های ۶ سالگی کم‌تره و بازی کردن باهاشون هم لذتی نداره، سرگرم می‌کنم خودمو.»

از سنسورها.

هوا تاریک و روشن دمِ صبح بود که الف. به ب. گفت به سنسور می‌ماند. ب. غلت زد و کج شد و هوشیار پرسید که یعنی چی. الف توضیح‌های بریده‌ای می‌داد، مژه‌های بلندش را بهم می‌ساباند و می‌گفت جرأت نمی‌کند تکان بخورد چون ب. خیلی سریع بیدار می‌شود و ازش می‌پرسد چرا خابش نمی‌برد. ب. گفت: «ها. آره خب.» الف. به سرعت سُر خورد توی خاب  و ب. را با حجم نورهایی که کم‌کم اتاق را روشن می‌کردند، تنها گذاشت. ب. وقت نکرد توضیح بدهد که وقتی بیدار می‌شود و صدای الف. را کنار خودش بازیابی می‌کند، دیگر به هیچ‌چیز وصل نیست. یا وقتی نیم‌رخ خابش را در پس‌زمینه‌ی کتابخانه‌های بلند اتاقش می‌بیند. زیرلب زمزمه کرد: «بخاب جانم. دمِ صبحه.» و خودش را بیشتر توی آغوش الف. گلوله کرد تا از سرمای صبحگاهی روز، در امان بماند.

آیه‌ی تاریکی

خبر خیلی کوتاه بود و عملاً چیز زیادی هم برای پرسیدن وجود نداشت: «برای همیشه رفت.» چشم‌هایم را بستم و گذاشتم پشتِ پلک‌هام بجوشد. آفتابِ کدر پاییز می‌زد روی تنِ سبز تاکسی که لخ‌لخ کنان می‌رفت به سمت درمانگاه. آرام و بی‌صدا خودم را می‌کشانم تا روی تخت‌ و زل می‌زنم به سِرُم که قطره، قطره، قطره، جان می‌چکاند توی رگ‌هام. از این جا به بعد ــ مثل تیری که از فشنگ در رفته باشد، و در مسیر جهتش را تغییر بدهد ــ همه‌ی کلمه‌هایش طور دیگری معنی می‌دادند، همه‌ی آن «کاش این‌جا بودی»ها و«دلم برات تنگ شده»ها و «مواظب خودت باش»ها. فکر می‌کنم چرا آن‌جا نیستم که انگشت‌های خشک و بزرگش را بگیرم توی مشتم و اشک‌ها را با دستش پاک کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و قطرات سِرم را می‌شمارم: بیست و پنج، شش و هفت. حتی وقتی از درِ درمانگاه می‌زنم بیرون و باهم پای تلفن گریه می‌کنیم، تصویر گرفتن دست‌هایش راحتم نمی‌گذارد.
از دور پیدا می‌شود. لباس سیاهِ توی تنش مثل نیزه فرو می‌رود توی رَحم‌ام. همه‌چیز را فراموش می‌کنم، همه‌ی نقش و کلمه‌هایی که قالبشان را از بَرَم. چشم‌های اشکی‌اش را پاک می‌کنم و بزرگ می‌شوم، آن‌قدر بزرگ که بتوانم خودش را و همه‌ی غمش را بغل کنم. و فکر می‌کنم. و فکر می‌کنم. صورتش را با گونه‌ام پاک می‌کنم. توی انحنای گردنش نفس می‌کشم، و منتظر می‌مانم. منتظر می‌مانم تا زمان بایستد، و همه‌چیز توی مدار صحیحش بیفتد. همان‌طوری که همیشه، همه‌چیز با او در صحیح‌ترین حالت ممکن به حیات ادامه‌ می‌دهد.