برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

رومز.

همچنان که نشسته بود روی سنگ‌های سرد کفِ اتاق، با پاهای سفید و کشیده و لختش، و همچنان که صورتش را به سمتِ من گرفته بود، زمان عبور می‌کرد و ابرها در گذر بودند و روی خورشید را می‌پوشاندند. و نور از حاشیه‌ی بدون دیوار تراس، صورتش را به کندی هاشور می‌زد، مهتابی می‌کرد و دوباره همه‌چیز به رنگ طبیعی برمی‌گشت. انگار تماشا کردن بالای و پایین رفتن قفسه‌ی سینه‌ی مردی در خاب، و یادم آمد چطور زمان تمام این‌سال‌ها، زمان چرخیده و حالا چطور بعد از این همه سال، انعکاس صورتِ هم‌دیگر را توی چشم‌هایمان نگه می‌داریم، مثل تصویر کنده‌کاری شده‌ای توی قابی چوبی و بلوطی رنگ، و منتظر برای این که گذر زمان و فاصله در مکان،دوباره مرزهای این انعکاس را درهم بهم بریزد.