برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

از سنسورها.

هوا تاریک و روشن دمِ صبح بود که الف. به ب. گفت به سنسور می‌ماند. ب. غلت زد و کج شد و هوشیار پرسید که یعنی چی. الف توضیح‌های بریده‌ای می‌داد، مژه‌های بلندش را بهم می‌ساباند و می‌گفت جرأت نمی‌کند تکان بخورد چون ب. خیلی سریع بیدار می‌شود و ازش می‌پرسد چرا خابش نمی‌برد. ب. گفت: «ها. آره خب.» الف. به سرعت سُر خورد توی خاب  و ب. را با حجم نورهایی که کم‌کم اتاق را روشن می‌کردند، تنها گذاشت. ب. وقت نکرد توضیح بدهد که وقتی بیدار می‌شود و صدای الف. را کنار خودش بازیابی می‌کند، دیگر به هیچ‌چیز وصل نیست. یا وقتی نیم‌رخ خابش را در پس‌زمینه‌ی کتابخانه‌های بلند اتاقش می‌بیند. زیرلب زمزمه کرد: «بخاب جانم. دمِ صبحه.» و خودش را بیشتر توی آغوش الف. گلوله کرد تا از سرمای صبحگاهی روز، در امان بماند.

من ریشه‌هامان را دریافته‌ام.

چه‌چیزی هست برای گفتن؟ چه چیز مهمی هست؟ این چطوره که هرشب، هرشب خابِ ن. رو می‌بینم که از دوری ظاهر می‌شه و من سعی می‌کنم توضیح بدم که چه اتفاقی داشت می‌افتاد اون موقعی که بود؟ ــ کاری که در موقع حضورش سعی نکردم انجام بدم ــ و بعد در یک نقطه بهم می‌رسیم، جایی که من الکن شده‌ام و اون با مهربونیِ فروتنانه‌اش تمام کلمه‌ها رو می‌پوشونه. بعد یادم می‌یاد که چطور در عقبِ این‌جاده‌ای که الان وسطش ایستاده‌ام، همیشه دوتا نور زرد چشمک‌زن وجود داشته‌ان. چطور اون دوتا نور ــ که من بودم و اون ــ تمامِ دنیای من بوده‌ان؟ باورم نمی‌شه که وجود داشته‌ان اون روزا، شایدم باورم نمی‌شه که این روزا وجود دارن. یه جایی، زمین  این جاده‌ من رو بلعیده، و چیزی به خاک پس داده که دیگه من نبوده‌ام. دلم خاست که راه بیفتم و ن. رو پیدا کنم. فقط برای این که دست بزنم به صورتش و به انگشتاش و مطمئن شم که واقعی‌یه، که یه چیزی بوده، و اینا همه فراموش نشده‌ن.
 

چهل و هفت.

یه قسمتی هس تو «فمیلی‌گای»، یادم نیس دقیقاً قضیه‌اش چیه اما کلن پیتر برمی‌گرده به لوییس می‌‌گه اگه من جای جیزِز بودم نمی‌ذاشتم باهام اون‌طوری رفتار کنن. بعد فلاش‌بک می‌خوره به تصورات پیتر، پیتر شده عیسای ناصری با تاجی از خار به سرش و یه عبای سفید ژنده به تنش، دستاشو بستن به سنگ و خابوندنش، دارن محکم شلاق ‌اش می‌زنن و اونم با هر ضربه داد می‌کشه. بعد یهو پیتر بلند می‌شه وایمسته و با یه حالت خیلی شاکی و دست به کمری، به جلاّده می‌گه. هِی. استاپ ایت. استاپ ناو. دتس کامپیلیتلی ایناف. جلاّده هم خجالت‌زده می‌گه اکی، و سرش رو می‌ندازه پایین. فارغ از ابزرد بودنِ بی‌حد و حصرِ فضا، جا داره بگم این دقیقاً اون کاریه که من می‌خام با ناخودآگاهم بکنم. دستِ ناخودآگاهُ بگیرم و به حالت تهدید بش بگم حاجی تمومش کن این خابا رو. این به گــ.ــا دادن‌ها رو. بسه دیگه. اونم بگه باشه و چشم و فیلان.

فکر کنم سی‌هزارمین باری بود توی این هفته که داشتم خابش رو می‌دیدم. خابِ این که همه‌چیزش عوض شده، خونه‌اش، ماشین‌اش، انصراف دادنش از دانشگاه، الّا اخلاقِ سگی‌اش. نمی‌دونستم تو خاب، که دوسش دارم یا نه. انقد نگرانِ چه‌جوری به نظر رسیدنِ دیدارمون بودم که اصلاً فک نمی‌کردم به این چیزا. یه چیزایی گفت راجبِ این که من باید با ن. پِلِی کول کنم. گفتم باشه. ن. اومد و من اونقد آروم بودم که اصن نرسید به پلی‌ کول کردن باهاش.

بعد از خاب بیدار شدم و احساس کردم اَی بــــابـــــا. من هزارساله همین‌جای گذشته‌ام گیر کردم. ناخودآگاهِ عزیز، لطفن تمومش کن. تمومش کن دیگه واقعن.