هوا تاریک و روشن دمِ صبح بود که الف. به ب. گفت به سنسور میماند. ب. غلت زد و کج شد و هوشیار پرسید که یعنی چی. الف توضیحهای بریدهای میداد، مژههای بلندش را بهم میساباند و میگفت جرأت نمیکند تکان بخورد چون ب. خیلی سریع بیدار میشود و ازش میپرسد چرا خابش نمیبرد. ب. گفت: «ها. آره خب.» الف. به سرعت سُر خورد توی خاب و ب. را با حجم نورهایی که کمکم اتاق را روشن میکردند، تنها گذاشت. ب. وقت نکرد توضیح بدهد که وقتی بیدار میشود و صدای الف. را کنار خودش بازیابی میکند، دیگر به هیچچیز وصل نیست. یا وقتی نیمرخ خابش را در پسزمینهی کتابخانههای بلند اتاقش میبیند. زیرلب زمزمه کرد: «بخاب جانم. دمِ صبحه.» و خودش را بیشتر توی آغوش الف. گلوله کرد تا از سرمای صبحگاهی روز، در امان بماند.
یه قسمتی هس تو «فمیلیگای»، یادم نیس دقیقاً قضیهاش چیه اما کلن پیتر برمیگرده به لوییس میگه اگه من جای جیزِز بودم نمیذاشتم باهام اونطوری رفتار کنن. بعد فلاشبک میخوره به تصورات پیتر، پیتر شده عیسای ناصری با تاجی از خار به سرش و یه عبای سفید ژنده به تنش، دستاشو بستن به سنگ و خابوندنش، دارن محکم شلاق اش میزنن و اونم با هر ضربه داد میکشه. بعد یهو پیتر بلند میشه وایمسته و با یه حالت خیلی شاکی و دست به کمری، به جلاّده میگه. هِی. استاپ ایت. استاپ ناو. دتس کامپیلیتلی ایناف. جلاّده هم خجالتزده میگه اکی، و سرش رو میندازه پایین. فارغ از ابزرد بودنِ بیحد و حصرِ فضا، جا داره بگم این دقیقاً اون کاریه که من میخام با ناخودآگاهم بکنم. دستِ ناخودآگاهُ بگیرم و به حالت تهدید بش بگم حاجی تمومش کن این خابا رو. این به گــ.ــا دادنها رو. بسه دیگه. اونم بگه باشه و چشم و فیلان.
فکر کنم سیهزارمین باری بود توی این هفته که داشتم خابش رو میدیدم. خابِ این که همهچیزش عوض شده، خونهاش، ماشیناش، انصراف دادنش از دانشگاه، الّا اخلاقِ سگیاش. نمیدونستم تو خاب، که دوسش دارم یا نه. انقد نگرانِ چهجوری به نظر رسیدنِ دیدارمون بودم که اصلاً فک نمیکردم به این چیزا. یه چیزایی گفت راجبِ این که من باید با ن. پِلِی کول کنم. گفتم باشه. ن. اومد و من اونقد آروم بودم که اصن نرسید به پلی کول کردن باهاش.
بعد از خاب بیدار شدم و احساس کردم اَی بــــابـــــا. من هزارساله همینجای گذشتهام گیر کردم. ناخودآگاهِ عزیز، لطفن تمومش کن. تمومش کن دیگه واقعن.