میخام بگم: «پرسونا.» میخام حرف بزنم اما ازون شکافِ عظیم بین اون چیزی که هستم و اون چیزی که همهچیز رو جلوه میدم، لالَم میکنه. آخه میدونی؟ من بزرگترین «جورِدیگهجلوهدهنده»ی جهانم.
کمکم دارم به این نتیجه میرسم که باید خفه شد. باید برم و وسطِ چمنهای خیس استکهلم بشینم، و چشمهام رو ببندم به اون ابرای عجیبی که هر لحظه شکلشون رو تغییر میدن، توی جهانی که انگار واقعی نیست و آدمایی که نمیدونی توی لحظه دارن به چی فکر میکنن. بهترین راه برای پر کردنِ اون شکافِ کذایی حرف نزدنه. هیچکار نکردنه. هیچی رو ندیدن، یا نشنیدن. این چیز یه چیزیه شبیه مردن توی یه لحظه. مثلاً، برای یک روز، یک هفته یا یک ماه مردن تا بعدش بتونیم اون طوری که واقعاً واقعییه به زندگی ادامه بدیم. رفتن زیرِ آب و ساکنِ خفگی شدن بدون این که تقلا کنیم. وقتش که بشه، میآیم بالا.
حس میکنم یه کُپه گوشتِ سنگینم. مثِ گوشتِ خالصِ سنگینی که تو قصابی میفروشن. لایههای چربیِ زائد، با مثلاً با زخم. با یه صورتِ پرِ خستگی. دیروز واسه اولین بار توی یه آینهی سه طرفِ نیمرخِ بینهایتشدهام رو دیدم. بینیِ کشیده و مژههای بلندم رو. نمیتونم بگم چقدر جا خوردم. پیر بودم. خیلی پیر، خیلی جا مونده.
فکر کنم بالاخره وقتش رسیده که برم و دراز بکشم و حرف نزنم. برم و فکر کنم به همهچیز یا حتی فکرم نکنم. فقط انتخاب کنم که میخام ادامه بدم با نه. جدی بهش فکر کنم. اینجوری، مثلِ یه زائده توی دنیایی که به من تعلقی نداره زندگی کردن به نظرم بیمعنییه. یه جا باید انتخاب کنه آدم دیگه.
روزا اینجا رو دوست دارم. اما از شبهاش میترسم. چون «شب»ــی وجود نداره به اون صورت. مثلاً الان ساعت یازده شبه به وقتِ محلی، اما هوا یهجوریه که اگه تو تهران بودم بش میگفتیم گرگ و میشِ دمِ غروب. همهی کابوسای من تو این ساعت و این نوره اتفاق میافتن. توی این تعلیق مبهم که تکلیفش رو باهات یه سره نمیکنه. باید خالص باشه همهچی. باید شب، مثِ شب باشه. سیاه، یه دست، معلوم.
پن: ازونور آفتاب که پهن میشه وسط پنجره تو میخای بری بَ. رو تکون بدی که «پاشو برو سرِ کار» اما ساعت سه عه، میفهمی؟ سهی نصفِ شب.
چیزی که من تو این آدم میبینم و لذت میبرم ازش ــ مثِّ یه تابلوی نقاشی یا یه مجسمهی مرمری ــ «اصالت»ــه. اگه جوری هست، درست همونجوریه که هست. سعی نمیکنه از تو خودش یه چیزِ دیگهای درآره. مثِ یه آبِ شفاف و تمیز، همهچیزِ خودش شرّه میکنه توی رفتاراش و حرفاش و فازاش و حتی فکراش. ادایی نداره. کجیای نداره. انگار نقاب و پردهای نداره و سرسختانه همون چیزییه که هست. تا حدی ــ اگر نخام بگم درست ــ مخالفِ من، که اونقد نسبت به حسّای خودم بیگانهام که حتی درست نمیتونم خودم رو درک کنم، چه برسه به اِکسپرس کردنِ خودم بدونِ حایل بینِ خودم و بقیه. واسه همین راحتترین کار واسه من اینه که اَکتها و کلیشههای رفتاری رو با ذکاوتِ مخصوص به خودم از بر کنم و بشم «آدم خوبه». درحالی که که حتی اینو انتخاب هم نکردم.
ولی طرفِ روشنِ قضیه میدونی کجاست؟ این که اگه یه کمِ پیش بود، مثلاً سالِ پیش بود، کنارِ این آدم پنیکاتک میزدم و تمامِ اعتماد به نفسم بلعیده میشد. اونجور سردرگمیهایی که منجر میشه به بیزاری از خودت و سبکِ زندگیات و اینا. اما الان میتونم کنارش وایستم و تحسینش کنم و بعد به خودم نگاه کنم و سعی کنم اون حفرههای خودم رو پیدا کنم. یعنی میتونم خودمو بذارم تو مرکز دنیام نه کسِ دیگهایو، و نذارم که این بینقصی، مث یه توفانی پیچیدهشه دورِ خودم و منو بشکونه. یعنی میتونم خودم رو هنوز ببینم و نذارم کسی به تمامیتِ هویتام تعرض کنه. ازین لحاظ، خیلی جلوتر از یعضی آدمام.
چارشنبه، خونهی سِت. کلی حرف زدیم باهم ــ نه مکالماتِ چرت و پرت، یعنی چرت و پرت هم گفتیم اما کلی حرف سازندهام زدیم راجبِ من و راجبِ خودش. این خوبه دیگه. یعنی تو زندگیام گاهی اونقد مجبورم چرت و پرت بگم و «فِیک ــ اَکتینگ» داشته باشم که بودن با سِت. مثِ اینه که دوباره اومدم روی آب تا نفس بگیرم و برم زیرِ آب. یعنی منظورم اینه که خب پرفکت و بینقص نیست اما در نوعِ خودش «جایِدیگهپیدانشدنی»یه. گذاشتم توی اون دفتره که افکارِ دردناکم رو توش مینویسم برام دستورالعمل بنویسه. راجبِ شی. و نی. که اذیت میشم بهشون فک میکنم و راجبِ نَ. سِت خیلی خوب، خیلی خوب منو میفهمه. مجبور نیستم اونقدا توضیح بدم براش همهچیو.
دیروزم رفتن خونهی مَر. پیش مَر و زَر. وقتی وایمیستی جلوی اون درِ آبی، وقتی سهطبقه رو بالا میری، زمان دیگه متوقف میشه و مکان یه حالتِ معلقی میمونه. واسه همین خوبه وقتایی که سردرگم و گیجی بری پیششون و برات فالِ قهوه بگیرن و تو همهچی سوءتعبیر کنی و بخندی باهاشون و سعی کنی به مَر کمک کنی که تهش بگه: «سَ، تو خیلی بیشتر از سنّت حالیته» یا مثلن: «سَ اگه تو نبودی چکار میکردم». برگشتنی اسمس دادم به سا. که خیلی نگرانش بودم، چون خواهرِ سا. مریضه و باید تخمدانهاشو عمل کنه و شاید حتی مجبور شه برشون داره و اینا. ولی آخر شب که بهش زنگ زدم، حالِ خودش و خاهرش خوب بود چون مث که لازم نیس فعلن عمل کنه و من یه نفسِ خیلی راحتی کشیدم چون به این فک کردم که چقد حضورِ سا. توی زندگیِ من کمککننده بوده و جقد دوستش دارم و اصلن تحملِ اینو ندارم که غمگین باشه. یعنی یهجور غمگینی که نشه براش کاری کرد. با اون یکم حرف زدم و فک کنم حالش بهتر شد و حسِ خوبی بهم داد. چندشب پیشم با بَ حرف زدم و دوساعت پای تلفن مثِ چی خندیدیدم و اینا، و اونم حالش خیلی خوب بود.
امروز غروب هم دارم میرم پِگ. و نیل. رو ببینم و با هم غذا بخوریم و مانتو بخریم و ازینجور کارای حالخوبکن و اینا.
گاهی فک میکنم من یه جور نگهبانم مثلن. یه جور آژان. شبا، دمِ غروبا، یا حتی کلِّ بعضی روزا، فانوسم رو برمیدارم، و سَرَک میکشم به خونهی همهی کسایی که دوستشون دارم. کسایی که توی این دنیا تصورِ بودنشون حسِ بینقصی بم میده. فانوس رو میبرم نزدیکِ پنجرهی خونههاشون و مطمئن میشم که کسی غمگین نیست. کسی با یه مشکلِ بزرگتر از خودش گلاویز نشده. همه یه حدی از خنده رو دارن، یا حداقل امکانِ خندیدن برا همه فراهم شده. بعد حسِ خوبی بهم دست میده از دنیایی که توش، کسایی که دوستشون دارم، حالشون «بد نیست.» اونوقت میتونم برگردم خونه و ماستِ میوهایم رو بخورم و «اَمریکن دَد» رو که جدیدن از زَر. گرفتم تماشا کنم و از تهِ دلم بخندم.
یک. ...که اگر قرار بود تمامیِ این روزهایم را در یک کلمه خلاصه کنم، میگفتم «نتوانستن.»
دو. بالاخره باید کسی، چیزی، جایی باشد. باید باشد، مگر نه؟ اینطوری که نمیشود. این طوری که روز به روز دیگری میرسد و تو زنده میمانی از خستگی و منتظر میشوی تا شبِ داغِ تابستانی برسد و خودت را توی فضای کوچکِ تراس زورچپان کنی و سیگار را به لبت بکشی و زنگ بزنی به نی. و با او حرف بزنی تا از التهاب و رخوتِ شب کم کرده باشی، تا مردگیِ را از شب و روز و شب و روزِ دیگری کم کرده باشی، تا از خودت کم کرده باشی. باید کسی باشد تا تو را زنده نگه دارد، تا تو را نگه دارد از تکرار کردنِ چرخهی بیپایانِ نتوانستن، باید یک نفر را همینجاها گذاشته باشی، یک چیز را برای روزِ مبادا ذخیره کرده باشی، اینطوری که نمیشود.