برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

ایمان بیاوریم به آغاز خنده‌های تو.

الان فقط یه چیزو می‌خام، یه چیزو از تهِ دل می‌خام. فقط یه چیز و اون اینه که مطمئن باشم. مطمئن باشم، سرخوشی اطمینان بدوه توی تمام بدنم، لَختِ خوبی‌م کنه، یله بدم بهت و سیگار بکشم. عوضِ این حسِ گهی که می‌زنه به تمام فکرم، می‌زنه به انگشتام وقتی باهات دست می‌دم، می‌زنه به فنجونِ قهوه‌ام، فقط اطمینانه رو می‌خام. نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر.

چهل و پنج.

واسه همینه که می‌گم من از این بدم می‌آد. وقتی با چشای سیاهِ سیاه، زل می‌زنی بهم و می‌گی این‌کار یعنی چی، من بدم می‌آد. به نظرم معنایی نداره «یعنی چی». یعنی نمی‌خام مثلن ملاحظه‌ی رفتارمو بکنم. نمی‌خام خودمو درگیر اون قواعدِ مسخره‌ی «فلان چیزو بگم یا نگم» یا «فلان‌چیزو چه‌جوری بگم» بکنم. مسخره‌ن همه‌ی اینا.
حالا تو باید بهم نگاهِ جدی کنی. نگاهِ جدی‌ای که انگار بابامی. نه ازون نگاهایی که وقتی ساز می‌زنی به دنیا می‌کنی. ازون نگاه‌هایی که می‌خای بفهمی منو، ولی بیا واقع‌بین باشیم، نمی‌تونی. کاش می‌دونستی، که من این نیستم. مثِ اون شبی که پینک‌فلوید می‌خوندم برات: آی کنت اکسپلین، یو وود نات آندرستند. دیس ایز نات هاو آی اَم. و واقعن هم. این که غش‌غش می‌خنده و تو صندلیِ ماشین فرو می‌ره و ادای ج. رو درمی‌آره. اینی که مه. بش می‌گه دِردو خانوم. اینا من نیستم. یه سایه‌ی محوی ازم افتاده رو دیوار خونه، که دستامو بردم بالا و دارم موهامو جمع می‌کنم و تو صورتم هیچی نیست. کاش اون‌ورِ منو می‌دیدی زودتر. این‌جوری شبیه پرسونا می‌شه باز همه‌چیز یکم. و باز یه‌جایی می‌رسه که تو باید اون گریه‌ها رو ببینی. و اون سردرگمی‌ها و آشفتگی‌ها. و یه جا می‌رسه که من باید اعتماد کنم و نمی‌تونم. و وقتی به همه‌ی اینا فک می‌کنم اصن دلم نمی‌خاد حتی شروعش کنم. حتی نمی‌خام بهت لبخند بزنم، یا صدای خنده‌هاتو بشنوم. می‌خام همه‌چیو همین‌جا نگه دارم، تو ویولون‌ات رو می‌زنی، من لبخند می‌زنم و باهات محکم دست می‌دم و می‌گم عالی بود و بعد هم حلقه‌ی دوستاتُ به سرعت ترک می‌کنم.

عزیزهای ندیده‌ی من.

این پست برا اینه که به گلنار، به الناز و به «غدّه‌ی بیرون‌ریز» بگم که خوندنِ کامنت‌هاشون چه چراغی رو توی من روشن می‌کنه. ممنون از همه‌تون.

چهل و چهار.

می‌خام بگم برای هیچ می‌نویسم. بی‌هیچ چشم‌داشت، یا معنایی. اما می‌دونم که این حرف دروغه. هم‌چنان که داری با بی‌قیدی به خودت می‌گی «مهم نیست»، داری به همه‌ی اون‌چه نوشتن بهت می‌ده، فکر می‌کنی. به عواقب امر. همیشه همین‌طوره. درست اون‌ لحظه‌ای که لِت ایت گو می‌کنی، لحظه‌ایه که بیشترین اهمیت رو می‌دی 
And The Hardest Part Was Letting Go Not Taking Part.
البته بیاین متوجه باشیم که هدف این پست چیزِ دیگه‌ای‌یه. قراره توش به حاشیه نریم، و به شکل تو دِ پوینتی خودمون رو از گیجی دربیاریم. ــ انگار که ممکنه.


یک. شنبه بعدازظهر بود فک کنم که زنگ زدم به بَ. فکر کنم یک‌نفس حرف زدم. یادم نیست چی گفتم. یعنی این که دقیقاً چی گفتم. هوا ابری بود و فنِ گرمادهنده‌ی اتاق خوب کار نمی‌کرد. شیشه‌ی تراس هم بیش از حد سرد شده بود، بیش از حدِ لزوم برای مهر. بَ. گفت تو داری عادت می‌کنی به این که از کامل نداشتنِ یه چیزایی، لذت ببری و معنا بسازی. فکر کردم به کامل داشتن چیزی. سعی کردم یادم بیاد که بی‌نقص بودن، تمام بودن چه مزه‌ای می‌ده. یادم نیومد. گفتم آره و اینا. قطع کردم. باد داشت می‌زد پرده رو می‌داد تو اتاق و بادِ مطبوعی نبود حتی. بیش از حد لزوم سرد بود. بازم سعی کردم به خاطر بیارم آخرین چیزای خوبِ کامل رو. یادم نیومد. فکر کنم آخر شبش بارون اومد. مطمئن نیستم. به هرحال، بارون چیزِ کاملی‌‌یه. به نظرم.


دو. «این هیچ معنایی ندارد.»
مجبور نیستم کاری رو بکنم. چیزی منو به سمتِ جایی نمی‌بره، چیزی منو از جایی متوقف نمی‌کنه. این آزادیِ عمل به نظرم بی‌معناست. ــ لابد تا الان متوجه شدین که دارم راجبِ دانشگاه حرف می‌زنم. ــ شناور بودن رو دوست ندارم، دستِ کم به این شکل که تو از آپشن‌هایی که بت ارائه نشده گیجی، نه این که از سختیِ انتخاب و اینا. ولی فک کنم کافی‌یه این فاز که هی «مَپ آو پرابلماتیک» دانشگاه و خودم رو درآوردم. هرچه‌قدم حسِ نسبت به مشکلایی که با دانشگاه دارم عینی باشه، بازم التزام عملی‌ای با خودش نمی‌آره. می‌دونی؟ در نهایت بازم من مجبور به هیچی نیستم.
یادم می‌آد چقد دوست داشتم این رشته‌ی لعنتی رو، این سردرآوردنِ از سازوکارِ دنیا رو. اما الان؟ الان می‌تونم رو تخت دراز بکشم و سودوکو حل کنم. همین. افق دیدم چیزِ بیشتری رو نمی‌بینه.


سه. روزگارِ تخـ.ــمی‌ای‌یه، نازنین. یعنی می‌دونم که نیستم این‌طوری. این آدمِ غمگین. این آدمِ پوکرفیس. می‌دونم مثلاً که تو حالتِ عادی نمی‌کشم انقد سیگار. بابا، حالِ بهتری رو از خودم سراغ دارم همیشه. دوره‌ی چرتی‌یه. فعلاً منتظرم تا بگذره لامصب. نمی‌دونم چی داره انقد گذرش رو کُند می‌کنه. باز خوبه گریه ندارم.


پ‌ن: ولی با تمامِ وجود از هر پیشنهادِ حال‌خوب‌کنی، هر پیشنهاد حال‌خوب‌کنی، هر پیشنهاد حال‌خوب‌کنی، استقبال می‌کنم. بگین بهم.
بعدن‌نوشت: و این که، مث همیشه، ساوت‌پارک و فمیلی‌گای قابلِ اعتمادترین چیزای حال‌خوب‌کنِ دنیان برا من.

چهل و سه.

حالا دیگر با اطمینان می‌شود گفت که پاییز شده. شب‌ها که می‌خابم، سطحِ همه‌چیز سرما می‌بندد و صبح‌ها دست زدن بهشان سخت می‌شود. حالا من لباس‌های دوست‌داشتنی‌ام را پوشیده‌ام. پلیورهای محبوب و رنگ‌پریده که چفتِ چفت، بغلم می‌کنند و انگشت‌هایم را می‌پوشانند. حالا دست‌هایم را دورِ لیوانِ چاییِ داغ حلقه می‌کنم و سرم را به بخارش نزدیک می‌کنم و نفس می‌کشم. حالا دیگر نفس می‌کشم.
صبح، نورِ کم‌جانِ آفتاب می‌زند روی استخوانِ شانه‌هایم، و من از مطب می‌آیم بیرون. یک نخ کنت پاور روشن می‌کنم و دودش را با ولع می‌دهم تو. «حسن‌سیف» توی این صبحِ پنج‌شنبه آرام و خلوت است و من قدم‌زنان، تا میدان صنعت می‌آیم پایین. و فکر می‌کنم. و فکر می‌کنم. و فکر می‌کنم. و تصمیم می‌گیرم. و تصمیم می‌گیرم. و تصمیم می‌گیرم. دوست دارم عبارت بعدی هم چیزی باشد شبیهِ «انجام می‌دهم»، اما هنوز هم نمی‌توانم به خودم اعتماد کنم.