میخام بگم برای هیچ مینویسم. بیهیچ چشمداشت،
یا معنایی. اما میدونم که این حرف دروغه. همچنان که داری با بیقیدی به خودت میگی
«مهم نیست»، داری به همهی اونچه نوشتن بهت میده، فکر میکنی. به عواقب امر.
همیشه همینطوره. درست اون لحظهای که لِت ایت گو میکنی، لحظهایه که بیشترین
اهمیت رو میدی
And The Hardest Part Was Letting Go Not Taking Part.
البته بیاین متوجه
باشیم که هدف این پست چیزِ دیگهاییه. قراره توش به حاشیه نریم، و به شکل تو دِ
پوینتی خودمون رو از گیجی دربیاریم. ــ انگار که ممکنه.
یک. شنبه بعدازظهر بود
فک کنم که زنگ زدم به بَ. فکر کنم یکنفس حرف زدم. یادم نیست چی گفتم. یعنی این که دقیقاً چی گفتم. هوا ابری بود و فنِ گرمادهندهی اتاق خوب کار نمیکرد.
شیشهی تراس هم بیش از حد سرد شده بود، بیش از حدِ لزوم برای مهر. بَ. گفت تو داری
عادت میکنی به این که از کامل نداشتنِ یه چیزایی، لذت ببری و معنا بسازی. فکر
کردم به کامل داشتن چیزی.
سعی کردم یادم بیاد که بینقص بودن، تمام بودن چه مزهای میده. یادم نیومد. گفتم
آره و اینا. قطع کردم. باد داشت میزد پرده رو میداد تو اتاق و بادِ مطبوعی نبود
حتی. بیش از حد لزوم سرد بود. بازم سعی کردم به خاطر بیارم آخرین چیزای خوبِ کامل رو.
یادم نیومد. فکر کنم آخر شبش بارون اومد. مطمئن نیستم. به هرحال، بارون چیزِ کاملییه.
به نظرم.
دو. «این هیچ معنایی
ندارد.»
مجبور نیستم کاری رو
بکنم. چیزی منو به سمتِ جایی نمیبره، چیزی منو از جایی متوقف نمیکنه. این آزادیِ
عمل به نظرم بیمعناست. ــ لابد تا الان متوجه شدین که دارم راجبِ دانشگاه حرف میزنم.
ــ شناور بودن رو دوست ندارم، دستِ کم به این شکل که تو از آپشنهایی که بت ارائه
نشده گیجی، نه این که از سختیِ انتخاب و اینا. ولی فک کنم کافییه این فاز که هی
«مَپ آو پرابلماتیک» دانشگاه و خودم رو درآوردم. هرچهقدم حسِ نسبت به مشکلایی که
با دانشگاه دارم عینی باشه، بازم التزام عملیای با خودش نمیآره. میدونی؟ در
نهایت بازم من مجبور به هیچی نیستم.
یادم میآد چقد دوست
داشتم این رشتهی لعنتی رو، این سردرآوردنِ از سازوکارِ دنیا رو. اما الان؟ الان
میتونم رو تخت دراز بکشم و سودوکو حل کنم. همین. افق دیدم چیزِ بیشتری رو نمیبینه.
سه. روزگارِ تخـ.ــمیاییه،
نازنین. یعنی میدونم که نیستم اینطوری. این آدمِ غمگین. این آدمِ پوکرفیس. میدونم
مثلاً که تو حالتِ عادی نمیکشم انقد سیگار. بابا، حالِ بهتری رو از خودم سراغ
دارم همیشه. دورهی چرتییه. فعلاً منتظرم تا بگذره لامصب. نمیدونم چی داره انقد
گذرش رو کُند میکنه. باز خوبه گریه ندارم.
پن: ولی با تمامِ وجود
از هر پیشنهادِ حالخوبکنی، هر پیشنهاد حالخوبکنی، هر پیشنهاد حالخوبکنی، استقبال میکنم. بگین بهم.
بعدننوشت: و این که،
مث همیشه، ساوتپارک و فمیلیگای قابلِ اعتمادترین چیزای حالخوبکنِ دنیان برا من.