تب دارم و سرفه میکنم. لاکیاسترایکهای دیروز بعدازظهر گلویم را تا ته سوزانده، جوی خون هم از میان پاهایم روان است. کم و بد خابیدهام. ولی اهمیتی ندارد. هیچ اهمیتی ندارد چون ذهنم مثل آبِ تازه، شفاف و روان است و دلم پر از پروانههای کوچک و بزرگ. حافظهی کامپیوتر و گوشیام از عکسهای خندانِ دیروز پر شده، و روی میزم پر از کادوهای تولد رنگی و قشنگ است، انتظار هیچکدامشان را نداشتهام. میخاهم بگویم جایی ایستادهام که اگر تنم ــ بالاخره ــ رها کند، اگر بگوید من دیگر نمیتوانم، اگر بگوید بقیه راه را خودت برو، تنِ آزرده و خستهام را میگذارم کنار، و با ذهن رها و آزادم به بقیهی زندگی ادامه میدهم.
پن: این من هستم، بیستودوسالم است، به تازگی طعم «در مرکز جهان ایستادن» را چشیدهام و میخاهم که با طنابِ آدمها به زمین خاکی وصل بمانم.
پن: ممنونم از همهتان، از صورتهای درخشان خندانتان و از قلبهای بزرگ تپندهتان. :)