برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

بیرون کشیدن از کثافت یا "I Said To Get Real"

اولاش صرفاً یه نقطه‌ست، یه نقطه‌ی سیاه روی سطحی که رنگاش زنده‌ان و نفس می‌کشن. شاید خیلی کوچیک باشه، خیلی کوچیک، خیلی دور. اما هست و توام خوب می‌دونی که لکّه‌ی کوچکی از کثافت رو با چشمان غیرمسلّح داری می‌بینی و همه‌ی دست دراز کردن‌ها و لبخند زدن‌ها و گوش کردن به چس‌ناله‌ها، نمی‌تونه اون لکّه‌ی سیاه رو از سطحِ روابطت محو کنه. اما اوضاع از اون‌جا ناگوارتر می‌شه اون لکّه‌هه هی رشد می‌کنه. این آدما هی غیرواقعی‌تر می‌شن. چس‌ناله‌های غم‌افزا هی سطح بیشتری از زندگی‌شون رو می‌پوشونه. اخلاقیات بیشتر شبیه یه دستبندِ خوشگل موشگل می‌شه که تو مهمونی‌ها می‌ندازن به مچ‌شون و شبا قبل خاب درش می‌یارن پرتش می‌کنن روز میزتحریر. گنده می‌شه همه‌چی، این ناله‌هایی که از تهِ چاه می‌یاد هی بیشتر شبیه ضجه می‌شه. هی می‌خای بگی «بابا، تهِ چاه نیستی تو، بلند شو خاک رو بتکون به زندگی ادامه بده» ولی نور چشای این آدما رو می‌زنه. زندگی کردن روی سطح زمین و سروکله زدن با واقعیت سخته، کی سختی رو انتخاب می‌کنه؟ اینه که آدما برمی‌گردن به اون قصر که روی پایه‌های لرزونِ ذهنیت‌شون ساختن، پایه‌هایی که هیچ ارتباطی به واقعیت ندارن. لکّه به رشد خودش ادامه می‌ده و یه جایی این توهّمات دامن تو رو هم به کثافت خودش آغشته می‌کنه. فاجعه اون‌جاست که چشم باز می‌کنی می‌بینی این آدما، پابلیک فیگورِ همه‌جا شدن. اینستاگرام: زهرِ دافی بودنِ عکس رو، با یه خط کپشنِ چس‌ناله‌ی فلسفی می‌گیرن. فیس‌بوک: یه خط حرفِ سنگین می‌زنن بعد می‌نازن به تعداد لایک‌هایی که خورده. واسه این که برا ناکافی بودنشون تو پیشبرد زندگی روزمره توجیه بتراشن، کتاب می‌خونن و با کتاباشون و آهنگشون، پارنترِ انتلکت بلند می‌کنن. تو مرز بین واقعیتی که هستن و پسش می‌زنن و چیزی که می‌خان باشن و نبودش ناامن‌شون می‌کنه، می‌رن و برمی‌گردن. می‌رن و برمی‌گردن. می‌رن و... کم‌کم جاها رو هم از آن خودشون می‌کنن. تو فرار می‌کنی به حاشیه‌های امن این شهر بزرگ و می‌بینی هستن. فرار می‌کنی به مرزای بی‌دروپیکر این جهانِ مجازی و می‌بینی تو تسخیر اوناست: فیس‌بوک و اینستاگرام و توییتر و گوگل‌پلاس... و همه‌ش حرف از چیزایی که نیستن: چه‌اخلاق، چه‌ بگــ.ــایی. نیستن، چیزی پیدا نیست. مثل اینه که دارن با اشک و آه به یه‌سری چیزا نشونه می‌رن که من نمی‌بینم و می‌دونی چی‌ می‌بینم؟ یه مشت آدم نئشه از هراون‌چه که ذهنِ خلّاق و دروغگوشون ساخته، آره. این چیزی‌یه که من می‌بینم.