برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

«بازگشت به اتاق شماره‌ی پانصدوپنج»

یک. آی. جارو را می‌کشد لابه‌لای صندلی‌های کافه و با غصه می‌گوید: «حالا خودت حساب کن که این یکی دیگه چه دیـ.ــوثی می‌خاد از آب دربیاد.» چیزی نمی‌گویم و چشم‌هایم را می‌کشانم دنبال جارو. من از سین. خوشم می‌آید، دوست ندارم مجبور شوم به امکان دیــ.ــوث بودن با نبودنش فکر کنم. می‌خاهم تکیه بدهم به صندلی‌های نرم، تصور کنم که پیچیده در نخ‌های ضخیم طلایی و قرمز، از سرما پناه می‌آورد به کافه، نورهای زرد را کنار می‌زند، چیتاهای طلایی عطرش شروع می‌کنند به دویدن در اتاق کوچکِ کافه، و می‌نشیند روبه‌روی من تا بتواند خوب آی. را زیرنظر بگیرد. من لبخند می‌زنم، سین. لبخند می‌زند و توی یک لحظه‌ای که انگار می‌دود و توی ثانیه‌های دیگر گم می‌شود، چشم‌هامان اشکی شده و دهن‌هامان به خنده باز. آی. با ناراحتی نشسته روی صندلی، باید نیم‌خیز شوم. بلند می‌شوم، دست‌هایش را می‌گیرم و بهش می‌گویم که سین. طلایی‌ترین چیز دنیاست و ما هم چاره‌ای جز اعتماد کردن به کلمه‌های غبارآلود و شناور توی هوا نداریم، گرچه همین کلمه‌ها هستند که ما را از پا درمی‌آورند اما چاره‌ای جز عبور، و تکیه‌ی دوباره نیست.
دو. «چه‌کار می‌کنی سبا؟»
من؟ راستش کارهای زیادی هست. مثلاً دارم پاده‌بوره تمرین می‌کنم، تا سرحدّنهایی دیوانگی. یا خطّ نامرئی‌ای می‌کشم دورِ همه‌ی دنیای خودم، همه‌چیزی که از من بوده و توی آدم‌های دیگر زیادی منتشرشان کرده‌ام. کم‌کم به خاطر می‌آورم که قربانی کردنِ فردیت به درگاهِ هر خیالی، هر ایده‌ای، چه‌کار عبث و بی‌معنایی است و به درد همان‌هایی می‌خورد که پناه می‌برند به حضور محقّر دیگران، از ترسِ مشدّد شدنِ خودشان. شاید فراموش کرده بودم خودم را یا شاید زیادی از مرزهای خودم عبور کرده‌ام.
سه. «حالا وقتش است که در تراسِ اتاقِ کوچکم را باز کنم، تک‌تکِ آدم‌هایی را به یاد بیاورم که روی این تراس بوده‌اند، روی این تخت بوده‌اند، توی این هوا. خاطره‌های همه‌شان را مثل مجسّمه‌های چوبی زمخت و کج‌ومعوج، بچینم بالای تخت، و به خاطر بیاورم که که تجسّم‌بخش این آدم‌ها من بودم، دست‌های خالقِ من بوده که به همه‌چیز جان داده، دنیا بخشیده و بیرون از جادوی این دست‌ها، هیچ‌چیز، هیچ‌چیز قابل ذکری وجود ندارد.»
چهار.  
 «هَل أَتَی عَلَی الْانْسَانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُن شَیْئاً مَذْکُوراً؟»

.Jaguar, Classic, And Gold

انگشتِ شست‌اش را می‌گذارد توی چاله‌ی رگ‌هام، نگاهم می‌کند و می‌گوید نبضت، همراه رگ‌هات، توی جایی از عمقِ پوست‌ات خابیده. می‌خاهم بخندم و بگویم بله، راستش را بخاهید من زنی هستم در خابِ زمستانی، اما نگاهش را می‌بینم و منصرف می‌شوم. انگشت شستش را بیشتر فشار می‌دهد. پوست دستم یخ کرده. به هزاران هزار رگ فکر می‌کنم، به رودخانه‌های پرخونِ داغی که تنم را توی گرمایشان پیچیده‌اند. می‌گوید: «سبا، پس نبضت کجاست؟» به ماهی طلایی‌ای فکر می‌کنم که توی رگ‌هام شناکنان خودش را می‌رساند به سطح. چشم‌هایم را باز نمی‌کنم و به گرما فکر می‌کنم، به همه‌ی چیزهای گرم، مثل جگوارهای طلایی‌ای که توی صحراهای خالی می‌دوند، به رنگِ آجری پلیور و شال‌گردنش و نورهای طلایی که رویشان افتاده. به رقصیدن در برف و دریاهای آزاد. می‌گوید: «هفت، خوب است.» اما دستش را از روی مچ‌ام برنمی‌دارد. در عوض، آرام انگشت‌هایش را می‌کشد بالا، از روی گودی کف دستم رد می‌شود و از روی کشیده‌ترین انگشت دست‌ چپ. از پشتِ پلک‌های بسته‌ام می‌شنوم که صندلی‌اش را عقب می‌دهد و از در می‌زند بیرون.

شاید حقیقت این دو دست جوان است

شیشه‌ی آبی عطرش را برداشتم و چندثانیه توی دستم نگه داشتم. می‌خاستم ببینم بریزمش توی سینکِ ظرفشویی، یا بگذارمش توی کمد مدفون‌شده‌ها. انگار از روی منو بین چیزبرگر و پیتزا بخاهم دست به انتخاب بزنم. چپاندمش تهِ کمد، بین کتاب‌هایش که تعدادشان خیلی هم نبود. و سی‌دی‌های موزیک. درِ کمد را که باز کردم بوی عطرِ کِرِم سا. آمد و بوی چیزهای دیگری که نمی‌شناختم یا به خاطر نمی‌آوردم. مکث کردم و فکر کردم به این کمد که بخشی از خودم را تویش نگه داشته‌ام. و حالا دارم خاطره‌ای جا می‌دهم بینِ خاطره‌های ریزودرشت دیگر. فکر کردن به بعضی‌هاشان خوشحالم می‌کند. بعضی روزها را هم نمی‌خاهم به خودم یادآوری کنم. به هرحال، خوب یا بد، راهِ این خاطره‌ها به این کمد رسیده‌ست. 
نشسته‌ام و به اتاقِ بهم‌ریخته‌ام نگاه می‌کنم و لیست بلندبالای کارهایی که باید انجام بدهم. مثلِ کسی هستم که از یک روز سختِ کاری درمیان آوارِ فاجعه‌ها برگشته به خانه‌ی امن و اتاقِ رنگی‌اش و قلبش در سکوت و آرامش به خاب رفته. دیگر تمام شد، حق با شما بود خانم فروغ، «همیشه پیش از آن‌که فکر کنی اتفاق می‌افتد» ولی به دست‌هایم نگه می‌کنم و انگشت‌های کشیده که ویران نشده‌اند، و به روزنامه‌ای که تسلیتی در آن نیست. به ایوان می‌روم شب و چراغ‌های سوخته‌ی رابطه را در آغوش می‌کشم. مشتم را باز می‌کنم تا هرآنچه که باقی مانده را باد بیاید، دورِ دستم بپیچد و ببرد، و با لذت به عبور این بقایا از مرزهای تن و ذهنم نگاه می‌کنم.