شیشهی آبی عطرش را برداشتم و چندثانیه توی دستم نگه داشتم. میخاستم ببینم بریزمش توی سینکِ ظرفشویی، یا بگذارمش توی کمد مدفونشدهها. انگار از روی منو بین چیزبرگر و پیتزا بخاهم دست به انتخاب بزنم. چپاندمش تهِ کمد، بین کتابهایش که تعدادشان خیلی هم نبود. و سیدیهای موزیک. درِ کمد را که باز کردم بوی عطرِ کِرِم سا. آمد و بوی چیزهای دیگری که نمیشناختم یا به خاطر نمیآوردم. مکث کردم و فکر کردم به این کمد که بخشی از خودم را تویش نگه داشتهام. و حالا دارم خاطرهای جا میدهم بینِ خاطرههای ریزودرشت دیگر. فکر کردن به بعضیهاشان خوشحالم میکند. بعضی روزها را هم نمیخاهم به خودم یادآوری کنم. به هرحال، خوب یا بد، راهِ این خاطرهها به این کمد رسیدهست.
نشستهام و به اتاقِ بهمریختهام نگاه میکنم و لیست بلندبالای کارهایی که باید انجام بدهم. مثلِ کسی هستم که از یک روز سختِ کاری درمیان آوارِ فاجعهها برگشته به خانهی امن و اتاقِ رنگیاش و قلبش در سکوت و آرامش به خاب رفته. دیگر تمام شد، حق با شما بود خانم فروغ، «همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد» ولی به دستهایم نگه میکنم و انگشتهای کشیده که ویران نشدهاند، و به روزنامهای که تسلیتی در آن نیست. به ایوان میروم شب و چراغهای سوختهی رابطه را در آغوش میکشم. مشتم را باز میکنم تا هرآنچه که باقی مانده را باد بیاید، دورِ دستم بپیچد و ببرد، و با لذت به عبور این بقایا از مرزهای تن و ذهنم نگاه میکنم.