همچنان که نشسته بود روی سنگهای سرد کفِ اتاق، با پاهای سفید و کشیده و لختش، و همچنان که صورتش را به سمتِ من گرفته بود، زمان عبور میکرد و ابرها در گذر بودند و روی خورشید را میپوشاندند. و نور از حاشیهی بدون دیوار تراس، صورتش را به کندی هاشور میزد، مهتابی میکرد و دوباره همهچیز به رنگ طبیعی برمیگشت. انگار تماشا کردن بالای و پایین رفتن قفسهی سینهی مردی در خاب، و یادم آمد چطور زمان تمام اینسالها، زمان چرخیده و حالا چطور بعد از این همه سال، انعکاس صورتِ همدیگر را توی چشمهایمان نگه میداریم، مثل تصویر کندهکاری شدهای توی قابی چوبی و بلوطی رنگ، و منتظر برای این که گذر زمان و فاصله در مکان،دوباره مرزهای این انعکاس را درهم بهم بریزد.
این پست برا اینه که به گلنار، به الناز و به «غدّهی بیرونریز» بگم که خوندنِ کامنتهاشون چه چراغی رو توی من روشن میکنه. ممنون از همهتون.
تمامِ شبِ عروسی را میگذارم کنار. برقِ چشمهای مَر. را که بعد این سالهای کذایی جان کندن، داشتند میدرخشیدند. دامن بلندِ کشیده روی زمینش را. ایستادنشان کنار هم که تویم را پُر میکرد از توهم بینقصیِ جهان. خندههایم را با زر. که مثل حبابهایی از تهِ شفاف دلم میآمد روی لبهایم مینشست. رقصیدنم را با دستِ گل و چاقوی عروس. همه را میگذارم کنار آن لحظهی دمِ رفتن، که حِ. لبخند زد و گفت: «بیا یه بوس بده ببینم.» مثلِ باباها، درست مثل یک بابای واقعی.