برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

رومز.

همچنان که نشسته بود روی سنگ‌های سرد کفِ اتاق، با پاهای سفید و کشیده و لختش، و همچنان که صورتش را به سمتِ من گرفته بود، زمان عبور می‌کرد و ابرها در گذر بودند و روی خورشید را می‌پوشاندند. و نور از حاشیه‌ی بدون دیوار تراس، صورتش را به کندی هاشور می‌زد، مهتابی می‌کرد و دوباره همه‌چیز به رنگ طبیعی برمی‌گشت. انگار تماشا کردن بالای و پایین رفتن قفسه‌ی سینه‌ی مردی در خاب، و یادم آمد چطور زمان تمام این‌سال‌ها، زمان چرخیده و حالا چطور بعد از این همه سال، انعکاس صورتِ هم‌دیگر را توی چشم‌هایمان نگه می‌داریم، مثل تصویر کنده‌کاری شده‌ای توی قابی چوبی و بلوطی رنگ، و منتظر برای این که گذر زمان و فاصله در مکان،دوباره مرزهای این انعکاس را درهم بهم بریزد.

«ایمان.»

«... که اگر قرار بود توصیفش کنم، می‌گفتم یکی‌ست تمام قد مثلِ اسمش.» 
تازه وقتی روی نیم‌کت‌های روبه‌روی شهرِ بزرگ نشسته بودیم  گفت که ترسیده بوده. از صدای سنگین پای تلفنم، وحتی وقتی رسیدم به کافه و نمی‌توانستم کلمات را درست ادا کنم. وقتی حالِ کشدارم را دیده. می‌خندم و می‌گویم: «های آن مدیکیشن.» می‌گوید: «هانی، ایتس نات اِ رستورانت» که همان‌طوری بروی توی شکم دکتر و ازش بخاهی برایت فلان و بهمان بنویسد. انگار که آن‌همه انگلیسی حرف زدن‌مان توی شهر بزرگ برای درآوردن لجِ همه‌ی کله‌خرها و باحال‌های آن‌جا کافی نبوده. می‌گویم باشد و سیگارم را با سیگارش روشن می‌کنم. می‌دانم که وقتی این‌جاست مجبور نیستم به چیز زیادی فکر کنم. لحظه‌ی کوتاه مواجهه با خلسه و سبکی زندگی. در فاصله‌ی کوتاهِ میانِ دیدارهایمان است که زندگی با همه‌ی سیاهی‌اش هجوم می‌آورد، این‌جا در کنار این حجم از استخوان لبخند و بنتلی، چیزی اتفاق نمی‌افتد که بخاهد نگرانم کند.

الف‌میم

می‌گویم «چرا وقتی می‌یام بالا سرت، تعجب نمی‌کنی و پِخ نمی‌شی؟» جواب می‌دهد که اول بویم می‌آید بعد خودم. جدا که می‌شویم، مقنعه‌ام را می‌گیرم زیر دماغم، کدام عطرهزارساله را زده‌م؟
از سالن بیرون می‌زنم و دمِ استخر بزرگ کتابخانه می‌ایستم به تماشا کردن خطوط مورب کفِ آب. سازه‌های آبی همیشه جادویم می‌کرده‌اند. می‌آید و می‌گوید برویم. بعد می‌خندد که: «شبیه فلاش‌بک زدن تو فیلما می‌مونه فکر کردنت.خاموش می‌شی یهو.» می‌خندم. 
وقتی برمی‌گردیم توی سالن، کمی به نورِ چراغ‌مطالعه‌ام خیره می‌شوم که طلایی‌اش پخش شده روی میز. چندروز پیش بود که نشسته‌ بودم زیر چراغ‌های مهتابی بزرگ، روبه‌روی استخر، می‌لرزیدم متنها نه از سرما. موبایلم را با هر ده انگشت گرفته بودم و چسبانده بودم به سینه. دلم می‌خاست به عقب دراز بکشم روی همان صندلی‌های سنگی و یخ‌زده و چشم‌هایم را ببندم و منتظر شوم تا زمان بگذرد. زمان بگذرد و لحظه‌ی دیگری بیاید. چشم‌هایم را بستم و فکر کردم صدایش بزنم یا نه. «ببین یه دقیقه می‌یای بیرون از سالن مطالعه؟» صدایش نزدم. چه چیزی داشتم که بگویم؟ می‌توانستم ازش بخاهم که کمی بنشیند، شاید لازم نبود اصلاً چیزی بگویم. درهرحال صدایش نزدم، چون نمی‌دانستم حضورش به چه کارم می‌آید. اما این دفعه اگر دوباره گیر کنم لابه‌لای آن نورهای سفید و روبه‌روی آن آب ساکن، این دفعه حتماً صدایش می‌زنم. هیچ‌چیز نمی‌گویم، فقط صدایش می‌زنم تا کمی کنار هم بنشینیم و به سازه‌های آبی جادویی خیره شویم.

عزیزهای ندیده‌ی من.

این پست برا اینه که به گلنار، به الناز و به «غدّه‌ی بیرون‌ریز» بگم که خوندنِ کامنت‌هاشون چه چراغی رو توی من روشن می‌کنه. ممنون از همه‌تون.

حِ و مَر.

تمامِ شبِ عروسی را می‌گذارم کنار. برقِ چشم‌های مَر. را که بعد این سال‌های کذایی جان کندن، داشتند می‌درخشیدند. دامن بلندِ کشیده روی زمینش را. ایستادنشان کنار هم که تویم را پُر می‌کرد از توهم بی‌نقصیِ جهان. خنده‌هایم را با زر. که مثل حباب‌هایی از تهِ شفاف دلم می‌آمد روی لب‌هایم می‌نشست. رقصیدنم را با دستِ گل و چاقوی عروس. همه را می‌گذارم کنار آن لحظه‌ی دمِ رفتن، که حِ. لبخند زد و گفت: «بیا یه بوس بده ببینم.» مثلِ باباها، درست مثل یک بابای واقعی.