-
Cat Tamer
سهشنبه 5 مردادماه سال 1395 10:43
تا نسیمِ سردِ شب از ساقهی تو میوزه به صورتم، من هنوز دیوونهتم بیمن نمیر، عشق من پاییز نگیر... فکر میکنم ساعت از دو گذشته بود. یادم نمیآمد کِی آمده بودیم توی تخت، ولی چراغها را خاموش کرده بودیم به حرف زدن. پردهی پنجرهی سمت چپ خوب چفت نمیشد و مثل هرشب، ردّی از نور مهتاب از امتداد سنگهای لخت روی زمین شروع...
-
رومز.
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1395 22:15
همچنان که نشسته بود روی سنگهای سرد کفِ اتاق، با پاهای سفید و کشیده و لختش، و همچنان که صورتش را به سمتِ من گرفته بود، زمان عبور میکرد و ابرها در گذر بودند و روی خورشید را میپوشاندند. و نور از حاشیهی بدون دیوار تراس، صورتش را به کندی هاشور میزد، مهتابی میکرد و دوباره همهچیز به رنگ طبیعی برمیگشت. انگار تماشا...
-
«ایمان.»
جمعه 31 اردیبهشتماه سال 1395 23:08
«... که اگر قرار بود توصیفش کنم، میگفتم یکیست تمام قد مثلِ اسمش.» تازه وقتی روی نیمکتهای روبهروی شهرِ بزرگ نشسته بودیم گفت که ترسیده بوده. از صدای سنگین پای تلفنم، وحتی وقتی رسیدم به کافه و نمیتوانستم کلمات را درست ادا کنم. وقتی حالِ کشدارم را دیده. میخندم و میگویم: «های آن مدیکیشن.» میگوید: «هانی، ایتس نات...
-
22
جمعه 20 فروردینماه سال 1395 17:17
تب دارم و سرفه میکنم. لاکیاسترایکهای دیروز بعدازظهر گلویم را تا ته سوزانده، جوی خون هم از میان پاهایم روان است. کم و بد خابیدهام. ولی اهمیتی ندارد. هیچ اهمیتی ندارد چون ذهنم مثل آبِ تازه، شفاف و روان است و دلم پر از پروانههای کوچک و بزرگ. حافظهی کامپیوتر و گوشیام از عکسهای خندانِ دیروز پر شده، و روی میزم پر از...
-
الفمیم
دوشنبه 2 فروردینماه سال 1395 23:16
میگویم «چرا وقتی مییام بالا سرت، تعجب نمیکنی و پِخ نمیشی؟» جواب میدهد که اول بویم میآید بعد خودم. جدا که میشویم، مقنعهام را میگیرم زیر دماغم، کدام عطرهزارساله را زدهم؟ از سالن بیرون میزنم و دمِ استخر بزرگ کتابخانه میایستم به تماشا کردن خطوط مورب کفِ آب. سازههای آبی همیشه جادویم میکردهاند. میآید و...
-
94
شنبه 29 اسفندماه سال 1394 13:02
بیستونهِ اسفنده و من از حموم طولانیام اومدهم بیرون، روی تخت ولو شدهم. تنم لُخته و یه حوله لباسی بنفش، جابهجا خیسیهامو میپوشونه. هوا خنکه، و باد از لای در تراسِ همیشه در صحنهی عزیز میزنه رو پوستم و لای موهای خیسم. صدای قدمهای آرومِ بابا از بیرون اتاق میآد که بعضاً سرفه میکنه و میره واسه خودش چایی بریزه،...
-
I Know The Pieces Fit Because I Watched Them Fall Away
یکشنبه 9 اسفندماه سال 1394 21:49
آخر شب توی کافه، بعد از خاندن «از عشق که حرف میزنیم از چه حرف میزنیم» و توی نورهای طلایی و محوی که میتابید روی صورت ایمان و میپیچید توی صدای آیدا، انگار چفتِ قطعات از هم باز شد، به کندی. جواب نهایی مثل یک ماهی کوچک شناکنان از کفِ ذهنم بالا آمد و خودش را رساند به سطح آگاهیام. حتی آنجا هم نماند. شناور شد توی خیسی...
-
«بازگشت به اتاق شمارهی پانصدوپنج»
جمعه 23 بهمنماه سال 1394 23:46
یک. آی. جارو را میکشد لابهلای صندلیهای کافه و با غصه میگوید: «حالا خودت حساب کن که این یکی دیگه چه دیـ.ــوثی میخاد از آب دربیاد.» چیزی نمیگویم و چشمهایم را میکشانم دنبال جارو. من از سین. خوشم میآید، دوست ندارم مجبور شوم به امکان دیــ.ــوث بودن با نبودنش فکر کنم. میخاهم تکیه بدهم به صندلیهای نرم، تصور کنم که...
-
.Jaguar, Classic, And Gold
یکشنبه 11 بهمنماه سال 1394 12:21
انگشتِ شستاش را میگذارد توی چالهی رگهام، نگاهم میکند و میگوید نبضت، همراه رگهات، توی جایی از عمقِ پوستات خابیده. میخاهم بخندم و بگویم بله، راستش را بخاهید من زنی هستم در خابِ زمستانی، اما نگاهش را میبینم و منصرف میشوم. انگشت شستش را بیشتر فشار میدهد. پوست دستم یخ کرده. به هزاران هزار رگ فکر میکنم، به...
-
شاید حقیقت این دو دست جوان است
پنجشنبه 1 بهمنماه سال 1394 20:23
شیشهی آبی عطرش را برداشتم و چندثانیه توی دستم نگه داشتم. میخاستم ببینم بریزمش توی سینکِ ظرفشویی، یا بگذارمش توی کمد مدفونشدهها. انگار از روی منو بین چیزبرگر و پیتزا بخاهم دست به انتخاب بزنم. چپاندمش تهِ کمد، بین کتابهایش که تعدادشان خیلی هم نبود. و سیدیهای موزیک. درِ کمد را که باز کردم بوی عطرِ کِرِم سا. آمد و...
-
بیرون کشیدن از کثافت یا "I Said To Get Real"
شنبه 19 دیماه سال 1394 00:17
اولاش صرفاً یه نقطهست، یه نقطهی سیاه روی سطحی که رنگاش زندهان و نفس میکشن. شاید خیلی کوچیک باشه، خیلی کوچیک، خیلی دور. اما هست و توام خوب میدونی که لکّهی کوچکی از کثافت رو با چشمان غیرمسلّح داری میبینی و همهی دست دراز کردنها و لبخند زدنها و گوش کردن به چسنالهها، نمیتونه اون لکّهی سیاه رو از سطحِ روابطت...
-
.Finally Found You
چهارشنبه 25 آذرماه سال 1394 22:02
سیوپنج سالهام. حملههای میگرنی توی تمامِ این سالها همراه من بوده، و همراه تو هم. دراز کشیدهام روی تخت بزرگمان با ملحفههای درهم لولیدهی سفید، بازویم رو چشمهایم است و نفسم به سختی راه را به بیرون پیدا میکند. از لای پردهی ضخیم و نوری که با کنجکاوی و زور راهش به اتاق پیدا کرده، قفسهی سینهام را میبینم که چطور...
-
پروندهی عجیب سابافالا
یکشنبه 1 آذرماه سال 1394 17:04
اگه قرار بود بدم از روی این روزام یه فیلمی بسازن که البته لزومی هم به اکرانِ خصوصی و عمومیاش نبود، صحنهی اولش رو با گرفتن سرم توی کاسهی پرآبِ دستشویی شروع میکردم و شمردنِ عددها: بیست چهار، بیست و پنج و میرفتم تا جایی که کلهمو، با جهش و فشار، محکم عقب بکشم و توی آینه به گودی زیر چشمام نگاه کنم. گودیهایی که...
-
شِ وِر لِت
چهارشنبه 13 آبانماه سال 1394 23:00
ــ امروز یک شِ وِر لِت دیدم. ــ کجا؟ اینجا توی تهران؟ ــ آره. توی دولت. ــ امکان ندارد. لابد اشتباه کردهای. ــ عقبش را خاندم. نوشته بود شِ وِر لِت. شورلت کامِرو. ــ شورلت کامرو؟ ــ آره. ــ عقبش را خاندی. مطمئنی؟ همین را نوشته بود؟ ــ آره. کامارو. ــ عجب. ــ اوهوم. (مکث) در واقع صاحبش دنبالم افتاده بود... ــ خب، پس...
-
شهود
دوشنبه 27 مهرماه سال 1394 23:59
در رثای مرگ مادربزرگ. «یه چیزایی هست اینجا، مث یه حسایی که یهو نورونهای عصبیت رو میرن و میآن، که من نمیتونم برات توضیح بدم. چون اینجا نیستی. و نمیتونم نشونت بدمشون با کلمه. البته شاید اگه بودی هم نمیتونستم، به خاطر این که باید توی من باشی، باید ببینیشون. خلاصه اینم ازون حرفایییه که عملاً نباید شبیه یه...
-
از سنسورها.
سهشنبه 21 مهرماه سال 1394 12:27
هوا تاریک و روشن دمِ صبح بود که الف. به ب. گفت به سنسور میماند. ب. غلت زد و کج شد و هوشیار پرسید که یعنی چی. الف توضیحهای بریدهای میداد، مژههای بلندش را بهم میساباند و میگفت جرأت نمیکند تکان بخورد چون ب. خیلی سریع بیدار میشود و ازش میپرسد چرا خابش نمیبرد. ب. گفت: «ها. آره خب.» الف. به سرعت سُر خورد توی خاب...
-
آیهی تاریکی
دوشنبه 6 مهرماه سال 1394 23:18
خبر خیلی کوتاه بود و عملاً چیز زیادی هم برای پرسیدن وجود نداشت: «برای همیشه رفت.» چشمهایم را بستم و گذاشتم پشتِ پلکهام بجوشد. آفتابِ کدر پاییز میزد روی تنِ سبز تاکسی که لخلخ کنان میرفت به سمت درمانگاه. آرام و بیصدا خودم را میکشانم تا روی تخت و زل میزنم به سِرُم که قطره، قطره، قطره، جان میچکاند توی رگهام. از...
-
Little Things Give Me Away
شنبه 21 شهریورماه سال 1394 23:07
چطوری برات توضیح بدم این آهنگه چه بلایی سرِ اما و احشاء درونم مییاره؟ تو فک کن نشستی یه جا واسه خودت، داری با زندگیات ور میری، بعد یهو یکی دس میندازه رو شونهات میگه فلانی بیا اینو گوش بده. تواَم میذاریش، همون نتِ اول دوم نشده میفهمی اوه اوه اوه. این ازون به گــ.ــاییهاستآ. بعد یه چندباری گوشش میکنی و فک...
-
بهمن
یکشنبه 8 شهریورماه سال 1394 21:44
هیچی دیگه، نشستم روی اون نیکتهای سبزی که تا حالا دوهزاربار با حالهای مختلف نشسته بودم روشون و نگاه کردم به یه درِ پلاستیکی نوشابه که اون دورها واسه خودش افتاده بود، و چون باد نمیاومد تکونی هم نمیخورد. از اون روز توی بهمن گفتم و از صبر کردن واسه انتقام، ازین که چهجوری وقتی پای پس گرفتنِ خودم از کسی پیش بیاد، روزا،...
-
پنجاه و دو.
سهشنبه 27 مردادماه سال 1394 22:49
اون لحظه که صبح از خاب بیدار میشی و میفهمی خابشو دیدی، و بیدار که شدی غصه نمیگیرتات. گوشی رو برمیداری و براش مینویسی: «.Hold Me While I Lose My Grip»
-
.I'm Giving You A Night Call To Tell You How I Feel
یکشنبه 25 مردادماه سال 1394 00:37
صدایش مثل همیشه نبود، یعنی من صدایش را هیچوقت اینطوری نشنیده بودم. منی که اول عاشق صدایش شدم، بعد خودش. تهِ صدایش گریه بود. من تاحالا در حال گریه ندیده بودمش. فکر کردم و دیدم حتی ناراحت هم ندیدمش، کلافه؟ خسته؟ چرا. ولی ناامید نه. انگار وایستاده بود یکجایی و میخاست ببُرد. تنهایی داشت قدم میزد و ازکنار دانشکدهی من...
-
Here Comes The Shame
یکشنبه 18 مردادماه سال 1394 17:25
اولین پرتوهای نور صبح که میزنن توی اتاق، نورهای عَقل هم ذهن من رو روشن میکنن. آروم و خفه میگم «نـــه» و کلهمو بیشتر توی بالش فشار میدم. ادامه: از اون روز تا حالا دارم سعی میکنم که بنویسم، نمیتونم. نمیتونم بگمشون به خودم حتی. انقدر که نیروهای غریزیام میدواَن توی رگهام و دیدم رو تیره و تار میکنن: غریزهی...
-
پنجاه و یک.
چهارشنبه 14 مردادماه سال 1394 21:55
بعد من مییام و میشینم کنارت، تکیه داده به اون موکتهای سبزی که به در و دیوار کشیدن، درست توی اون حبابِ سبزی که یهجوری گوشهی اون محل افتاده که انگار اصن مال این دنیا نیست. بعد نگاه میکنم به عینک کائوچوییِ مشکیات. به نگاه کردنت نگاه میکنم. بعد تو با نیل. حرف میزنی و میخندی و من به صدای خندههات گوش میدم. در...
-
پنجاه.
جمعه 9 مردادماه سال 1394 14:20
یادِ موقعی افتاد که موهایش را کوتاه کرده بود، یاد آن تصویر که شیفتهاش کرده بود و داده بود موهایش را به خاطر همان بزنند: تصویر دویدنش به سمت هرچیزی که میخاست، یاد برگرداندنِ میز و برهم زدن قاعدهی بازی. یاد خواستن چیزی تا نزدیکیِ مرزِ خرد شدن استخوانهای ارادهاش. ایکاش میتوانست، ایکاش دنیا هنوز هم «سخت میگرفت بر...
-
A Cemetery, Where I Marry The Sea
سهشنبه 6 مردادماه سال 1394 11:43
یک. توی چشمهای «خانم» نگاه میکنم و میگویم فکر میکنم این حالی است که آدم باید گریه کند و خطِ دردناکی که معدهی جوشان و قلبِ سنگیناش را بهم وصل میکند، بعدِ مدتها ــ روزها، ماهها و قرنها ــ حس کند. اما فکر کنید آسنتراهای نازنینی که بهم میدهید دست به کار شدهاند حالا مغزم توی هالهای از سروتونین شناور است....
-
چهل و نه.
یکشنبه 4 مردادماه سال 1394 23:23
رومز گفت «برو ماه رو ببین» و من با پاهای لخت دویدم توی تراس. به ماه نگاه کردم، همان سایهروشنِ همیشگی وسطِ یک سیاهیِ موجدار. نقطههای قرمز و سفیدی دورش را گرفته بود، یا نگرفته بود؟ باد از سمت نورهای شهر میزد و دامنم را تکان میداد. روی پاهای خودم نبودم انگار. گوشیِ تلفن را چسبانده بودم به گوشم و دنبال هر بالا پایین...
-
من: [ مَ ] (ضمیر متکلم واحد)
جمعه 2 مردادماه سال 1394 17:23
زیبای اینسِکیور.
-
چهل و هشت.
سهشنبه 30 تیرماه سال 1394 22:33
فکر میکنم سه چهار روز بعد از آن واقعه بود که توانست به آینه نگاه کند. در واقع نه به آینه، چون به هرحال این جزئی از رفتارِ روزانهاش شده بود. بلکه به شکافِ نسبتاً التیامیافتهای زیر چشم چپش که علیالقاعده توی آینه سمت راست دیده میشد. اول نگاهش را به تندی از ردّ به جا مانده گرفته بود، بعد آرام برش گردانده و خیره...
-
من ریشههامان را دریافتهام.
جمعه 26 تیرماه سال 1394 19:21
چهچیزی هست برای گفتن؟ چه چیز مهمی هست؟ این چطوره که هرشب، هرشب خابِ ن. رو میبینم که از دوری ظاهر میشه و من سعی میکنم توضیح بدم که چه اتفاقی داشت میافتاد اون موقعی که بود؟ ــ کاری که در موقع حضورش سعی نکردم انجام بدم ــ و بعد در یک نقطه بهم میرسیم، جایی که من الکن شدهام و اون با مهربونیِ فروتنانهاش تمام کلمهها...
-
ناتوان از شعبده.
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1394 21:34
... و فکر میکنم مسالهی اصلی همینجا باشه. این انتظاری که من برای شفاگرفتن میکِشم، دقیقاً با همین ادبیاتِ امام زمانی. درازکشیده روی تخت و با چشمهای باز فکر کردن به این که این دفعه چطور میتونم مساله مو بهتر به درگاهِ روانکاوم پیشکش کنم که بهتر نجاتم بده. که منو تبدیل کنه به موجودی که در این جهان کارکرد داره ....