و فکر میکنم، فکر میکنم، فکر میکنم توی یک لحظه بود که مصمم شدم دستش را بگیرم. و بالاخره توانستم. مرز زمانها و مکانها توی هم فرو رفته بود ــ همانطور که رسمِ اینجور خابهاست. تصویرش نبود، صورتش هم خوب پیدا نبود. انگار فرو رفته باشد توی هالهای کمرنگ از هوای ابری. دستش را محکم گرفتم و اسمش را صدا زدم. لبخند زد، فکر میکنم، و بعد شروع کرد شناور شدن. تصویرش رفت توی قابِ وایبر و ویچت و اینجور ابزارآلاتِ دورکاری. بعد دستش را ول کردم و گذاشتم دور شود. مثل قطعهای از متعلقاتت که توی کهکشانِ بینظم و بیوزنی، تاب میخورد میرود. کندیِ رفتنش را نگاه کردم. و چیز بیشتری خاطرم نیست.