برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

چهل و دو.

از خودم نوشتن.
از وقتی آریَن رفته، من خیلی به قضیه‌ی ایران موندن فکر می‌کنم. به این که با جدّیت نمی‌خام برم خارج. این که مثلاً چی منو این‌جا نگه می‌داره. این که اگه آدمای دیگه‌ام برن من تو تصمیمم تردید می‌کنم یا نه. و معمولاً می‌رسم به حسِ تعلّق. این که من به قدر کافی احساسِ «دی‌اتچمنت» رو دارم. اگه برم جایی که این حسه دیگه عینیت هم پیدا کنه، خیلی بهم سخت و بد می‌گذره. می‌خام تعلّق رو نگه دارم تو خودم. می‌خام داشته باشمش. با خودم حملش کنم. نمی‌دونم، شایدم دارم مزخرفِ بیست‌سالگی سرِ هم می‌کنم. اما این تعلّق داشتنه، خوبه. و من نمی‌خام گند بزنم به یکی از معدود چیزای خوبی که برام رخ داده. می‌خام بازی این‌جا موندنم بُرد بُرد باشه.
دیگه چی؟ این که واقعاً نمی‌دونم دانشگاه رو باید چه‌کار کنم. یه مواجهه‌ی گیجی دارم باهاش، یه سردرگمیِ عجیبی. مثِ این که همه‌چی تو یه هاله‌ای از غبار فرو رفته باشه و هیچی اون‌چیزی نباشه که به نظر می‌رسه. دو سال گذشته و هنوز نمی‌دونم دقیقاً می‌خام چکار کنم. هنوز نمی‌تونم به قولایی که به خودم می‌دم پایبند باشم و هنوز نمی‌دونم مشکل از دانشگاهه، یا از من. هنوز یه خستگیِ عجیبی تو اعصابم تیر می‌کشه ــ گرچه خیلی کمتر از قبل. ولی خب، امیدوارم بهتر شه. این امید داشتنه، جدیده.
و خب، پاییزه و من پاییز دوست دارم و هوا خوبه و با بارون عشق می‌کنم و زمستونم قرار پشت‌بندش بیاد که من بمیرم از خوشی و چه می‌دونم، هنوز وقتی از سرِ ادوارد براون رد می‌شم می‌ترسم آر. رو ببینم و در عین حال چشم می‌گردونم که پیداش کنم و دمِ غروبا دلم می‌گیره و اینا دیگه. همینا خلاصه.