دو. سر کلاس «انسان در اسلام» مردک یه چیزهایی گفت راجبِ توحید و بعدش هم راجب این که «دکترها هم تجلیِ نامِ شافیِ خداوندند.» زیر لبی گفتم شافی. انگار یک دفعه، مثلِ آن قصههای بچگیام طبیب آمده باشد بالای سر بیمار من و بهم گفته باشد دوای دردت توی فلان کوه است و دستت بهش نمیرسد. انگار حسِ درد برگشته باشد به آگاهیام، یک دفعه دیدم که چقدر زخمام. چقدر درد دارم. چقدر محتاجِ خوب شدنم انگار. بعدش گریهام گرفت و بغل دستیام ازم پرسید حالم خوب است یا نه که من راجب تبی که یک هفته بود تمام تنم را مچاله کرد بود برایش توضیح دادم. دستش را گذاشت روی پیشانیام و گفت چقدر داغی! و من یادم آمد این را نیم. همیشه به من میگفت، و بعدش هم من میگفتم این تنِ من نیست که داغ است و تنِ تو است که سرد است و از اینجور دلبریهایی که حالا آنقدر دورند که هرگز هرگز به من برنمیگردند و بیشتر مچاله شدم.
سه. .World Citizenکلِ این آهنگ. تکتکِ جملههاش، جایشان هست که اینجا نوشته شوند.