برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

سه.

یک. «راستش، اگر زنده‌ام هنوز، اگر گه‌گاه به نظر می‌رسد که حتا پُرم از جنبشِ حیات، فقط و فقط مال بی‌جربزگی‌ست. می‌دانم کسی که تا این سن خودش را نکشته بعد از این هم نخواهد کشت. به همین قناعت خواهد کرد که، برای بقاء، به طور روزمره نابود کند خود را: با افراط در سیگار؛ با بی‌نظمی در خواب و خوراک؛ با هر چیزی که بکشد اما در درازای ایام؛ در مرگ بی‌صدا.» 
(وِردی که بره‌ها می‌خوانند ــ رضا قاسمی)

دو. سر کلاس «انسان در اسلام» مردک یه چیزهایی گفت راجبِ توحید و بعدش هم راجب این که «دکترها هم تجلیِ نامِ شافیِ خداوندند.» زیر لبی گفتم ش‌ا‌ف‌ی. انگار یک دفعه، مثلِ آن قصه‌های بچگی‌ام طبیب آمده باشد بالای سر بیمار من و بهم گفته باشد دوای دردت توی فلان کوه است و دستت بهش نمی‌رسد. انگار حسِ درد برگشته باشد به آگاهی‌ام، یک دفعه دیدم که چقدر زخم‌ام. چقدر درد دارم. چقدر محتاجِ خوب شدنم انگار. بعدش گریه‌ام گرفت و بغل دستی‌ام ازم پرسید حالم خوب است یا نه که من راجب تبی که یک هفته بود تمام تنم را مچاله کرد بود برایش توضیح دادم. دستش را گذاشت روی پیشانی‌ام و گفت چقدر داغی! و من یادم آمد این را نیم. همیشه به من می‌گفت، و بعدش هم من می‌گفتم این تنِ من نیست که داغ است و تنِ تو است که سرد است و از این‌جور دلبری‌هایی که حالا آن‌قدر دورند که هرگز هرگز به من برنمی‌گردند و بیشتر مچاله شدم.

سه.   .World Citizenکلِ این آهنگ. تک‌تکِ جمله‌هاش، جایشان هست که این‌جا نوشته شوند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد