فکر کنم من هم ــ شاید مثل سپیده، شاید هم نه ــ بعدِ یک مدت مدیدی آن تصوری که از خودم داشتم، یک دفعه دچار استحاله شد و تغییر هویت داد به یک چیزِ دیگر. نمیشود گفت تصوری که از خودم داشتم، بیشترین حجم از چیزی که در من تغییر کرد مربوط میشود به تصوری که از آیندهام داشتم. یعنی من همیشه فکر میکردم آدمِ آکادمی شدن سرنوشتِ محتوم من است ــ و نه این که دوست نداشته باشم این را. اصلاً بهش فکر نکرده بودم که ببینم میشود دوستش داشت یا نه. مثلاً یک آدم مذهبی را تصور کن، که هرگز مواجهی جدی با یک فضای نامذهبی و آدمهای نامذهبی نداشته. تصوری که این آدم از دینداری دارد یک انتخاب، یا یک سبک زندگی نیست. چیزی است شبیه تصوری که از طبیعت یا کلِ دنیا داری. بیولوژیکال، همان چیزی که باید باشد. برای من هم آکادمیک شدن همینطور بود. خب، باید بروم دانشگاه و باید یکپشت کتابهای سنگین بخوانم و بعد یکدفعه ــ و دقیقاً یکدفعه ــ من تبدیل میشوم به یک تحیلگر، پژوهنده، یا استاد دانشگاه و جورِ دیگری برای خودم متصور نمیشدم. (بماند که بعدها فهمیدم که این تصور چقدر از واقعیتهای زندگی دور است و هیچکس به قصدِ آدمِ موفقِ آکادمیک شدن نیست که میرود پیِ کتابها، بلکه قضیه کاملاً جورِ دیگریست و آدمها از شدت علاقه روی میآورند به کتابها و نقدها و موفق شدن تنها سایداِفِکتِ این روی آوردن از سر علاقه است.) اما یک مواجههی جدی با آدمهایی از دنیاهای دیگری به جز دنیای آکادمیک، کلِ این تصور را عوض کرد، البته قبلش هم این تصور به دلیل شکستهای پیدرپیِ من در برآوردنِ انتظارات خودِ آکادمیکخواهم از خودِ معمولیام، متزلزل شده بود. این مواجهه همان سفرِ قشم است که من عید امسال رفتم و در دو سطح رخ داد.
بحث این است که دور و برِ من و دوستهای نزدیکِ من همه در پیِ دویدن به دنبال همین هدفِ آدمِ موفق و درخشان شدن هستند. حتی مثلاً ن. (دوستپسر لانگترم و سابق) با این که نمیتوانستِ درست پیِ دانشگاهش را بگیرد، باز هم رویای دانستن را داشت، مثلاً کتابهای تاریخ و فلسفه و اینها خواندن و به یک حقیقت، یا آگاهی قابل اتکا دست پیدا کردن. بقیهی دوستهایم هم همینطور. ولی این دوستهای صمیمی و جدید، نه تنها به شدت دور از فضای آکادمی بودند بلکه اصلاً نمیخواستند آدمِ داننده و فهمندهای بشوند. یعنی اهدافشان در زندگی ذرهای به این فضا نزدیک نبود، و من بدون آن چهرهی قضاوتگرِ همیشگی، دوستشان داشتم.
دومی خودِ سبکزندگیای بود که این سفر به من عرضه کرد. این که برای لذت بردنِ تمام و کمال من از زندگیام، راههای زیادی هست. آکادمیک شدن تنها راه برای به تحقق رساندن تصورم از یکی زندگی فوقالعاده نیست،(گرچه انکار نمیکنم که تضمینشدهترین راه است.) و چه بسا خوشبختیهای در جورِ دیگر بودنهایی هست که من هنوز نمیدانمشان. منظورم این نیست که برای خوشبخت و خوشحال کردنِ خودم باید راه بیفتم و زندگی بکپکینگ را شروع کنم. این را به شکل شهودی و از روی کلافگیهایم در آخر سفر و مقایسهی خودم با آن جمع باید بگویم که فهمیدهام آدمِ بکپک هم اصلاً نیستم. بیش از حد به عادتهای ثباتگرایانهام وابستهام. به شیر داغ خوردنهای قبلِ خواب و به تختِ نرم، به دوش آب داغ و سکونی که بین همهی این اشیاء شناور است. اما، مهمترین نکتهای که این سفر مرا به آن معطوف کرد، تجدیدنظر کردن در هدفهایی بود که برای خودم تعیین میکنم، آیندهای که برای خودم متصور میشوم، و تصوری که از خودم دارم. و این که باید برای درآوردنِ خودم از این آدمِ دگمِ تکبعدی که فقط فضای آکادمی را آدم حساب میکند و بقیه اجزای زندگی به نظرش اتلاف وقت میآیند، تلاش مضاعفی بکنم.