مثلاً همان شب توی قشم که تازه یکی عرق آورده بود ولی هیچکس حس و حال خوردن نداشت و تنها چند نفر مانده بودند توی آن نور ضعیف مهتابی که لیوانهایشان را به هم میزدند، مثلاً همانشب. نیم. که بغلِ من نشسته بود میدید که من چطور نگاه میکنم به مایعِ سرخ رنگی که تهِ لیوانم را پوشانده و برای خوردن یک جرعهی بیشتر، تردیدهایم را بالا پایین میروم. نیم. اما نمیدانست که هر جرعهی بیشتر که مرا از خودم دربیاورد یک چالش است برای من. انگار که لبهی پرتگاهی ایستاده باشم و هی به تهِ آنچه منتظرِ کشیدنِ من است نگاه کنم و عمقش را تخمین بزنم.
حالا حسی دارم شبیه همانشب. خوشحالم که بالاخره یک نفر مرا جدی گرفته، خستگیِ جانکاه ــ به معنای واقعی کلمه، کاهندهی جان ــ بدن و ذهنم را جدی گرفته. یک نفر فهمیده چه حسی است وقتی میگویم «خستهام از انجام دادنِ آنچه نمیتوانم انجام بدهم.» فهمیده که وقتی میگویم صبحها تنم با من همراه نیست و از تخت نمیآید بیرون و سوار تاکسی نمیشود و میماند همانجا که بوده، ساعتها، یعنی چی. حالا گیرم که این «نفر» دکتر روانپزشک باشد. گیرم به من ریتالین داده باشد و گیرم من ایستاده باشم، زل زده باشم به نسخه، انگار که تردیدهایم را رویش رج زدهاند. شاید، و فقط شاید، دیگر مجبور نیستم اینطوری زندگی کنم، مجبور نیستم منتظرِ سقوط پایینترین سطحهای انرژیام به صفر باشم و منتظر آن که بمیرم از خستگی، با یک لبخند از سرِ آسودگی.