آخرش هم رشتهی کلاف از دستم درمیرود. هیچوقت نمیتوانم سرِ خودم بایستم. میدانی؟ همیشه جا میزنم موقعی که خودِ بیچارهام وسط بمبارانی از کلمهها ایستاده و دارد نگاهم میکند.
اولش کمی صبر میکنم و فکر میکنم که جای من وسط داستان کجاست؟ صبر میکنم. منتظر میشوم تا یک حسی بیاید توم. یک حسی راجع به خودم. یک حسی راجع به بودنم. راجع به تمامیتام، حسی شبیه به این که واقعن هستم و اینها، همهی اینکارهایی که دارم میکنم، یکجور بازیِ مکانیکیِ مسخره نیست که بهم به عنوان وظیفه حواله کرده باشند. شانس بیاورم، آگاهی یک لحظه میآید و انگار از خاب بیدار شده باشم، حالِ خودم را میفهمم و آنطوری دیگر مجبور نیستم کرختیام را با اداهای از پیش تعریف شده بپوشانم. اما معمولاً شانس نمیآورم و همانطور گیج و خالی، زل میزنم به کلمهها و واکنشها و خندهها و حرفهایی که در اطرافم شناور میشوند و میآیند بالا و بالاتر، تا جایی نزدیک گردنم، لبهام، و چشمهام.