توی ویدیوی موردنظر ــ که مسلمن نمیتونست از اینچیزی که هست بهتر باشه ــ مردِ درازکش در برفِ داستان با گنگی از خاب بیدار میشه و بعد شروع میکنه به دویدن توی یه تونل نمور ــ اینا میدونستن که «تونل» یه جایگاهِ مفهومی محکمی توی همهی استعارهها و ذهنیات من داره؟ نه، خدایی نمیدونستن؟ ــ و بعد همهچیز به هم میریزه چون یارو نمیتونه دست از فریاد کشیدن و به تبع اون ترسیدن برداره و تهش... خب یارو میرسه به اون هجمهی نور که از انتهای تونل میزنه و پلکهای نازک کمرنگ، و مژههای برفپوشیدهشو روشن میکنه.
من نشستم اینجا و از پنجره به بیرون نگاه میکنم. به شب، که میخزه توی هوا و منو میترسونه چون معنیاش اینه که باید بخابم و من نمیتونم درست بخابم. من نشستم اینجا و به «ناتوانی دستهای سیمانی»ام فکر میکنم و نمیتونم خودم رو متوقف کنم از حسی که نشت میکنه توی تمام کلهام. این که نمیتونم. درست نمیدونم چی رو، اما مطمئنم باید یه سری کار انجام بدم که نه میتونم و نه حتی میخام. این که شصت سال دیگه باید بگذره تا بمیرم، این که فقط شصت سالِ دیگه هست و این که هنوز شــصــت سالِ طولانی و کذایی مونده که باید به این شیوهی ناکارآمد بگذرونماش منو میترسونه. این که شاید هیچوقت از توی تونل نیام بیرون. شاید هیچوقت دیگه کسی بهم اونجوری نگه «باشه.» میدونی چهجوری رو میگم؟ اونجورِ باشه که آدم یهو میفهمه این «باشه» فقطِ فقط به خاطرِ منه و هیچ دلیل دیگهای نداره. شاید این وضع ادامه داشته باشه و هیچوقت، نفهمم یه سری چیزا رو. همهش خودم رو توی تونلهای تنگ محبوس کنم. و من حتی از این که دارم میترسم هم میترسم. فکر میکنم و میبینم که هیچی نمیخام و من یادم نمیآد که هیچی نخاسته باشم تو زندگیام. همیشه بالاخره یه چیزایی بوده، کوتاه یا بلند، یه هدفهایی بودهان و من داشتم به سمتشون حرکت میکردم اما الان چی؟ حالا چی ژوزه؟ چشمهامو میبندم و به خودم میگم ببین چی پشتشون میبینی؟ هیچی نمیبینم. اول از همه اون مسیر طولانی در دانشکده تا حیاط یادم میآد که باید بِرَمش صبحا و بعدازظهرا و این که دلم نمیخاد اون مسیرو برم چون هوا گرمه و فلان. و بعدشم پاهام درد میگیره. همین. هیچ چیزِ هیچ چیزِ هیچ چیزِ دیگهای رو نه به خاطر میآرم نه تخمم هست که به خاطر بیارم نه اصن مهمه. بعد فکر میکنم باید برم پیشِ یه دکتری چیزی، که مثلاً یارو بهم «قرصِ انگیزه» و اینا بده. بعد یه حالی دارم شبیه گریه، چون نمیتونم. چون همه مردم دارن زندگیشون میکنن و اون بیرون راه میرن و فکر میکنن و میرن تو و میآن بیرون و من واسه ذره ذره ذرهی این کارا باید ریتالین و آسنترا و پرانول بخورم هزارنفر رو ببینم تا بتونم و بازم شبا همهی این دم و دستگاهها از کار میافتن و باز نمیتونم. اگه یه نفر انقدر به درد دنیا نمیخوره و دنیام به درد اون، اگه انقد ناسازگارو ایناس اصن چرا باید تلاش کنه خودشو با یه همچه سیستمِ طاقتفرسایی وفق بده؟ وقتی یه نفر انقد نمیتونه؟