برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

دوازده.

حقیقت اینه که من می‌تونم توی ذهنم بی‌اندازه بی‌رحم باشم. بی‌اندازه خشن. می‌تونم سر هر دعوای خیلی خیلی خیلی جزیی که یه نفر راه می‌ندازه، واستم و بش بگم: «نمی‌تونم واسه مردنت صبر کنم.» می‌تونم تمام اون بچه‌هایی که بعدازظهرا می‌ریزن تو زمین بازیِ برج و سروصدای بیش از حد و مضحک‌شون و داد و فریادای بی‌دلیل‌شون آزارم می‌ده رو تا سر حدِّ خون‌مالی شدن و زار زدن، کتک بزنم. می‌تونم ساعت‌ها بنشینم، لبخند بزنم به آدما و بدترین تصویرها رو توی ذهنم ازشون بسازم: این که دست و پاشون رو می‌بندم و می‌ندازمشون توی اون جاکفشیِ چوبی که به سختی حتی توش جا می‌شن و مدت‌ها به صدای ناله‌شون گوش می‌دم. می‌تونم تو ذهنم فلج، لال یا بی‌اندازه بدبخت تصورشون کنم و لذت ببرم از جهنمی که تو ذهنم راه می‌اندازم. می‌تونم بدترین حرفا و تحقیرا رو راجبشون بگم، بی‌این که ذره‌ای به صدای خرد شدن‌شون گوش بدم. این آدمِ مهربونِ لعنتی از کجای من بلند می‌شه که به هیچ‌جام وصل نیست؟ مثِ یه قشای کهنه، کشیده می‌شه روی تمامِ خشونتی که توی ذهنیتم به خرج می‌دم. درست مثِ لبخندی که فقط داره دندونای تیز و برنده‌ی آدما رو می‌پوشونه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد