صبح اون آهنگه رو گذاشتم، Young And Beautiful از اون زنه که صداش خیلی غمانگیزه و اینا. بعد احساس کردم اگه یه ذره دیگه همینجوری ادامه پیدا کنه میمیرم. مطمئن بودم قلبم اونقدر غمگین میشه که دیگه نمیتونه تحمل کنه. بعدِ یه هفتهی بد، دراز میکشم روی تخت، کنارِ پوسترِ Dark Side Of The Moon که س. از کانادا برام آورده و میمیرم. بعد با این که میدونستم ب. الان سرِ کاره، گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم که برنداشت و گفت دلدرد داره و داره میخابه. بعد نشستم رو مبل تو هال، نمیخاستم برگردم توی اتاقم که صدای اون زنه داشت غرق میشد توی همهی فضاش. نمیخاستم آهنگ رو هم قطع کنم، اونجوری مجبور بودم قبول کنم که قراره تا آخر عمرم تنها بمونم و واسه همینه که آهنگه داره ناراحتم میکنه. چند لحظهی بعدش ن. زنگ زد، یکم حرف زدیم باهم و خندیدیم و حالم بهتر شد. بعدشم اون آهنگای فمیلیگای رو پِلِی کردم که خیلی خندهدار و وحشتناک توهینآمیز و مستهجن و اینان. فکر کردم اگه فمیلیگای نبود خودم رو حتماً میکشتم. تقریباً مطمئن بودم.
پن: الان متوجه شدم امروز شنبهست و ب. تعطیله و نمیره سرِ کار.