بحثِ اینه که تو نمیتونی. تو نمیتونی بشینی توی تاریکی، چشماتو ببندی و سعی کنی تکتکِ اون سازههایی که تو رو ساختن رو برداری و بذاریشون سرِ جای درستشون. ــ یا جایی که به نظرِ خودت درست میرسه ــ تو نمیتونی تمامِ نیروت رو توی انگشتهات خلاصه کنی و تلاش کنی دو تا حس رو که مثِ قطبهای مخالفِ آهنربا همو پس میزنن، به زور توی کلهات نگه داری. باید بپذیری که نمیتونی. باید بپذیری که هرچیام تلاش کنی منطقی به اوضاع نگاه کنی، هر چی روزا اون سایدِ عقلانیات نشت کنه تو تمامِ هیکلت، پشتِ چشمهات، توی آینهات، شبا دوباره همهچی برمیگرده. گذشتهات در هیئت یه شبحِ سرد و رقیق برمیگرده تو اتاقت و کنار میشینه و زل میزنه تو همون جفت چشای پر ریا و پرِ منطقت. شبا سایهی مرگ میآد پشت در بالکن اتاقات وایمیسته. فقط وایمیسته و هیچی نمیگه. اما تو میدونی که مرگ هست، همیشه هست، و هی و هی نزدیکتر میشه. حتی اگه تو اونقد سرگرم خوشحالیهای حقیرانهات باشی که صدای نزدیک شدناش رو به خودت نشنوی، میتونی وقتی جَست میزنه روی زندگی عزیزترینهات و اونها رو به کندی محو میکنه، ببینیاش. تو نمیتونی اوضاع رو درست کنی سَ. تو نمیتونی این حسهای بد راجع به هر اون چیزی که توی اون گذشتهی نکبتات اتفاق افتاده و ردِ کثافتاش تا الان هم روی زندگیات مونده رو از بین ببری. تو نمیتونی از آیندهات نترسی. ترس؟ نه. نمیتونی از آیندهات بیزار نباشی. نمیتونی بیزاری رو از خودت بتارونی.
شبا دوباره میشی اونی که نمیتونه، و بدتر از اون، میدونه که نمیتونه.