یک. ...که اگر قرار بود تمامیِ این روزهایم را در یک کلمه خلاصه کنم، میگفتم «نتوانستن.»
دو. بالاخره باید کسی، چیزی، جایی باشد. باید باشد، مگر نه؟ اینطوری که نمیشود. این طوری که روز به روز دیگری میرسد و تو زنده میمانی از خستگی و منتظر میشوی تا شبِ داغِ تابستانی برسد و خودت را توی فضای کوچکِ تراس زورچپان کنی و سیگار را به لبت بکشی و زنگ بزنی به نی. و با او حرف بزنی تا از التهاب و رخوتِ شب کم کرده باشی، تا مردگیِ را از شب و روز و شب و روزِ دیگری کم کرده باشی، تا از خودت کم کرده باشی. باید کسی باشد تا تو را زنده نگه دارد، تا تو را نگه دارد از تکرار کردنِ چرخهی بیپایانِ نتوانستن، باید یک نفر را همینجاها گذاشته باشی، یک چیز را برای روزِ مبادا ذخیره کرده باشی، اینطوری که نمیشود.