برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

برای دیدن، برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی، در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد.

هژده.

چارشنبه، خونه‌‌ی سِت. کلی حرف زدیم باهم ــ نه مکالماتِ چرت و پرت، یعنی چرت و پرت هم گفتیم اما کلی حرف سازنده‌ام زدیم راجبِ من و راجبِ خودش. این خوبه دیگه. یعنی تو زندگی‌ام گاهی اونقد مجبورم چرت و پرت بگم و «فِیک ــ اَکتینگ» داشته باشم که بودن با سِت. مثِ اینه که دوباره اومدم روی آب تا نفس بگیرم و برم زیرِ آب. یعنی منظورم اینه که خب پرفکت و بی‌نقص نیست اما در نوعِ خودش «جایِ‌دیگه‌پیدا‌نشدنی»یه. گذاشتم توی اون دفتره که افکارِ دردناکم رو توش می‌نویسم برام دستورالعمل بنویسه. راجبِ شی. و نی. که اذیت می‌شم بهشون فک می‌کنم و راجبِ نَ. سِت خیلی خوب، خیلی خوب منو می‌فهمه. مجبور نیستم اونقدا توضیح بدم براش همه‌چیو.

دیروزم رفتن خونه‌ی مَر. پیش مَر و زَر. وقتی وایمیستی جلوی اون درِ آبی، وقتی سه‌طبقه رو بالا می‌ری، زمان دیگه متوقف می‌شه و مکان یه حالتِ معلقی می‌مونه. واسه همین خوبه وقتایی که سردرگم و گیجی بری پیش‌شون و برات فالِ قهوه بگیرن و تو همه‌چی سوءتعبیر کنی و بخندی باهاشون و سعی کنی به مَر کمک کنی که تهش بگه: «سَ، تو خیلی بیشتر از سنّت حالی‌ته» یا مثلن: «سَ اگه تو نبودی چکار می‌کردم». برگشتنی اس‌م‌س دادم به سا. که خیلی نگرانش بودم، چون خواهرِ سا. مریضه و باید تخم‌دان‌هاشو عمل کنه و شاید حتی مجبور شه برشون داره و اینا. ولی آخر شب که بهش زنگ زدم، حالِ خودش و خاهرش خوب بود چون مث که لازم نیس فعلن عمل کنه و من یه نفسِ خیلی راحتی کشیدم چون به این فک کردم که چقد حضورِ سا. توی زندگیِ من کمک‌کننده بوده و جقد دوستش دارم و اصلن تحملِ اینو ندارم که غمگین باشه. یعنی یه‌جور غمگینی که نشه براش کاری کرد. با اون یکم حرف زدم و فک کنم حالش بهتر شد و حسِ خوبی بهم داد. چندشب پیشم با بَ حرف زدم و دوساعت پای تلفن مثِ چی خندیدیدم و اینا، و اونم حالش خیلی خوب بود.

امروز غروب هم دارم می‌رم پِگ. و نیل. رو ببینم و با هم غذا بخوریم و مانتو بخریم و ازین‌جور کارای حال‌خوب‌کن و اینا.

گاهی فک می‌کنم من یه جور نگهبانم مثلن. یه جور آژان. شبا، دمِ غروبا، یا حتی کلِّ بعضی روزا، فانوسم رو برمی‌دارم، و سَرَک می‌کشم به خونه‌ی همه‌ی کسایی که دوستشون دارم. کسایی که توی این دنیا تصورِ بودن‌شون حسِ بی‌نقصی بم می‌ده. فانوس رو می‌برم نزدیکِ پنجره‌ی خونه‌هاشون و مطمئن می‌شم که کسی غمگین نیست. کسی با یه مشکلِ بزرگ‌تر از خودش گلاویز نشده. همه یه حدی از خنده رو دارن، یا حداقل امکانِ خندیدن برا همه فراهم شده. بعد حسِ خوبی بهم دست می‌ده از دنیایی که توش، کسایی که دوستشون دارم، حال‌شون «بد نیست.» اون‌وقت می‌تونم برگردم خونه و ماستِ میوه‌ایم رو بخورم و «اَمریکن دَد» رو که جدیدن از زَر. گرفتم تماشا کنم و از تهِ دلم بخندم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد